خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول




    مامان و ملیحه و مریم هم اومدن ... دست میلاد تو دست مامان بود ...
    بابا فورا با اونا سلام علیک کرد ... میلاد تا بابا رو دید , دستشو کشید و خودشو رسوند به بابا و پرید بغلش ...
    مامانم عصبانی بود و گفت : این بود ؟ اینطوری از بچه ی من مراقبت کردین ؟ پسرتون کجاست ؟
    ببینین دختر منو به چه حال و روزی در آوردین ... دیگه تموم شد ... این بار نمی ذارم به اون خونه برگرده ...
    با خودم می برمش ... کسی حق حرف زدن نداره ... این بار هم خطر از سرش گذشت ... میگن شهریار پشت این کاره , معلوم نیست این دفعه چه بلایی سر بچه ی من بیاره ...
    باید پیش خودم باشه ...

    مادر سعید ناراحت شده بود و هر وقت اینطوری می شد , به شدت عرق می ریخت ...
    اومد پیش منو و گفت : الهی بمیرم مادر ... تو رو اینطوری نبینم ... آخه چرا تنها رفتی بیرون ؟ خودت که می دونی چه وضعی داریم ... مادرت حق داره نگران باشه ...
    دیگه مواظبت می شم رعنا جون ... عزیزم سعیدم به زودی میاد ... بهت قول می دم ...
    ببین برات نامه نوشته ... امروز صبح به دستمون رسید ... تو نبودی , نمی دونی چی به ما گذشت ...
    شنیدی یکی پر پر می زنه ؟ از دیروز من اینطوری بودم ...

    اشکش سرازیر شد ...
    مامان گفت : ندین بهش نامه رو ... به خاطر خدا ولش کنین ... منم مثل شما بچه ام رو دوست دارم ... نمی خوام دوباره برگرده خونه ی شما ...
    منم گریه می کردم ...

    نامه ی سعید تو دستم بود و قدرت تصمیم گیری منو از بین برد ...

    آقا جون مداخله کرد و گفت : خانم جهانشاهی آروم باشین ... شما مادرین قبول ... ولی قدرت عشق رو نمی شناسین ...
    سعید و رعنا به هم علاقه دارن ... بذارین رعنا خودش تصمیم بگیره ...

    بابا میلاد رو داد بغل من ... بچه ام از دیدنم به اون حال ناراحت شده بود ... و می پرسید :رعنا جون کی اذیتت کرده ؟ بابا سعید کجاست بیاد اونا رو بزنه ؟ ...
    نامه ی سعید هنوز توی دستم بود ... دلم می خواست بخونمش ...
    همه به من نگاه می کردن ... و من با حال عجیبی که داشتم بغض کرده بودم و نمی دونستم چیکار کنم ...

    از یک طرف پدر و مادرم که حق داشتن نگران من باشن و خودمم دلم می خواست با اونا برم ... و از طرفی خانواده ی سعید که پراز عشق و محبت و انسانیت بودن ...
    که حالا همه ی اونا رو مثل پدر و مادرم دوست داشتم و نمی خواستم دل اونا رو هم بشکنم ... چند سال با همه ی ناز و اطوار من ساخته بودن و من ناخودآگاه خودمو تافته ی جدا بافته از اونا دونسته بودم ...
    و همه ی کارای منو به خاطر سعید با خوشرویی طوری که انگار حق با من بود , تحمل کردن ...
    من این ها رو می فهمیدم ....

    و از طرفی سعید بود ... اگر برمی گشت , من بازم می تونستم از اون جدا باشم ؟ میلاد چی ؟ حق داشتم از پدرش جدا کنم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان