خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هشتم

    بخش سوم




    خورشید تابناک زندگی من , رعنای عزیزم
    اینجا دلم تنگ بود و می خواستم با تو حرف بزنم ...
    فقط با تو که همه ی عمر و جون من هستی و به خاطر تو نفس می کشم ...
    می دونی چطوری عاشقت شدم و چرا ؟ تا حالا بهت نگفتم ...
    وقتی برای اولین بار تو رو توی کلاس دیدم , بی اختیار نگاهم روی تو موند ... اونجا نمی دونستم چرا ؟ زیبا بودی ؟ نه ... برای این نبود ... خوش لباس و شیک بودی ؟ نه ... اینم نبود ... پس چرا ؟
    چی باعث شد که من اینطور واله و شیدای تو باشم ؟ ... و همین نگاه اول کاره منو ساخته بود ...
    دیگه اون سعید قبلی نبودم ... همه جا دنبال تو می گشتم ولی به من یاد نداده بودن که به ناموس کسی نگاه کنم ...
    ولی هر کجا می رفتم تو رو می دیدم ...
    من تفاوت زندگی تو رو با خودم احساس می کردم و با نفسم مقابله ...
    تا اینکه تو رو توی اون ماشین گرون قیمت دیدم و فهمیدم که چقدر از من فاصله داری ...
    ولی چیزی که بعدا منو واقعا گرفتار تو کرد , سادگی ، بی ریایی و ذات پاک تو بود ...
    و این بود که نتونستم ازت بگذرم ...
    جایی که من زندگی می کردم اگر رونق نداشت صفا داشت .. مثل دل تو ..

    مریم از تو با من گفت و من در میون جملات ساده و بدون منظور اون , تو رو شناختم ...
    تو انسانی خداجو و پاکی ... مثل آب زلال ...
    با یک نگاه می شه عمق وجودت رو دید ... و این شایسته ترین خصلتی بود که می تونست یک انسان داشته باشه ... پس بذار دست و صورت تو رو ببوسم که این سعادت رو به من دادی که برای همیشه همسر من باشی ...
    و حالا ما به واسطه ی میلاد , یکی شدیم ... عزیز دلم من خوبم ... نگران من نباش ... به زودی خبرهای خوشی می رسه و من قطعا آزاد می شم .... و فرصتی برای من که بتونم این مدت سخت رو برای تو جبران کنم ...
    میلاد رو هزاران بار از طرف من ببوس ... به مریم هم که تو رو تنها نگذاشت , سلام برسون و تشکر کن ...
    برای آقا جون هم نامه ای نوشتم که می فرستم ... اتفاقا یک نفر فردا آزاد می شه ... می دم اون براتون بیاره ...
    منتظرم باش که انتظار تو تنها چیزی هست که منو اینجا نگه می داره ... عشق من به امید روزهای بهتر در کنار هم
    ,,سعید ,,


    دیگه با خوندن اون نامه تصمیم روشن شد ...
    نمی تونستم و نمی خواستم از سعید جدا بشم ... و باز تقدیر و سرنوشت منو وادار کرد که عشق رو انتخاب کنم ...

    در حالی که مامانم از عصبانیت صورتش قرمز شده بود و این بابام بود که کنترلش می کرد , ازشون خداحافظی کردم ...
    گفتم : ازم نخواین که سعید رو ول کنم ... به خدا نمی تونم ... برای شما نگرانم ولی به من اعتماد کنین و بذارین منتظر سعید بمونم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان