خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۲۱:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم



    اون روز مجید از اتاق من بیرون نرفت ... آقا مجتبی که اصلا تو اتاق ما نمیومد , هم اومده بود و نزدیک در , همین طور که سرش پایین بود نشست ...
    چون من حجاب نداشتم و اون معمولا از کسانی که بی چادر بودن دوری می کرد ... منم به روی خودم نمیاوردم و برام مهم هم نبود ...
    ولی شنیده بودم که سخت مبارزه می کنه و عامل اصلی رسوندن اعلامیه ها و خبرها اون بوده ....
    ناهار همه دور هم خوردیم و کلی حال و هوامون به خاطر مجید عوض شد ... من متوجه شده بودم که اون می خواست جای خالی سعید رو تو خونه ی من پر کنه ...
    برای همین مدام حرف می زد و از هر دری می گفت تا بالاخره آقاجون ازش پرسید : بابا تو که دیگه نمی خوای بری مشهد ؟
    گفت : چرا , باید یک بار دیگه برم ... به دو دلیل ... ( نگاهی به من کرد ) اجازه می دین رعنا خانم تعریف کنم ؟
    خندم گرفت و گفتم : چرا از من می پرسین ؟
     گفت : آخه شنیدم دوست ندارین در مورد انقلاب حرف بزنیم ...
    گفتم : مریم دهنش لق شده ... بگین ... منم کنجکاوم ببینم چه خبره ... الان به خاطر سعید دوست دارم بدونم ...
    آه عمیقی کشید و گفت : مشهد یک خونه بود که منو چند نفر دیگه اجاره کرده بودیم ...
    خونه بزرگی بود و شده بود مثل خوابگاه ... بچه های خیلی خوب و نجیبی بودن ... همشون زندانی کشیده و مبارز بودن ... مثل فرشته پاک و مقدس ...
    یک روز که من حرم بودم اونجا شناسایی شده بود و ریختن تو خونه و چون اونا مقاومت کردن , همه رو کشتن ... هفت نفر رو در جا زدن و جنازه های اونا رو بردن ... نتونستیم بفهمیم کجا بردن ...

    من دیگه جرات نکردم برم اونجا ... نزدیک هم نشدم ولی منتظر بودم آب ها از آسیاب بیفته ... راستش یک چیزایی تو اون خونه قایم کرده بودیم ... باید بیارمشون بیرون ...
    مقداری دستنوشته ها از خاطرات زندانیان سیاسی و شکنجه های ساواک ... و سندی بر بی رحمی و ظلم شاه ... و چون توش اسامی خیلی از مبارزین بود نمی خوام دست کسی بیفته .
    یک مدت اون خونه شدیدا زیر نظر بود ... الانم هست ولی کمتر ... بعدم به یک زن و شوهر که یک بچه ی کوچیک دارن اجاره دادن ...
    مقداری از اونا تو باغچه ... و مقداری توی دودکش آشپزخونه که توی زیرزمین بود جاسازی شده ... اگر به دست اونا بیفته براشون مکافات میشه و اگر دست ساواک بیفته , برای خیلی ها بد تموم میشه ...
    تازه اونا اسناد مهمی هستن که در آینده به درد می خورن ...
    پرسیدم : حالا می خوای چیکار کنی ؟

    گفت : باید یک زن همراهم باشه تا با خانمش حرف بزنه ...
    یواش یواش متوجه اش کنه که برای اونا هم خطرناکه ... شاید بتونیم اون اسناد رو از اون خونه بیاریم بیرون ... آقا جون پرسید : خوب حالا می خوای چیکار کنی ؟ این که برای ما تعریف می کنی یعنی ما هم توی این ماجرا می تونیم کمکت کنیم وگرنه تو رو می شناسم , به ما نمی گفتی ...
    گفت : راستش ... مریم خانم گفته بهم کمک می کنه ....
    شوکت خانم داشت باران رو عوض می کرد ... با صدای بلند گفت : مریم غلط کرده .. ببخشید آقا مجید پای مریم رو وسط نکش ... بذار زندگیشو بکنه ....
    والا به خدا همین رعنا برای هفتاد پشت ما بسه ...
    یک دفعه مجید بدون مقدمه گفت : من امشب می خوام مریم رو ازتون خواستگاری کنم البته با اجازه مامان و آقا جون و شما شوکت خانم ...
    باور کنین مدت هاست می خوام این کارو بکنم ولی داداش سعید نبود و اوضاع هم که خودتون می دونین مناسب نیست ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان