داستان رعنا
قسمت بیست و نهم
بخش سوم
شوکت خانم باران رو گذاشت تو بغل من و محکم زد رو دستش و گفت : خدا مرگم بده که این روزا رو نبینم ...
می خوای عقد کنی که ببریش مشهد سپر بلای خودت بکنی ؟
دست شما درد نکنه ... دیگه منِ بیچاره همینو کم داشتم ...
مجید گفت : نه , خدا رو شاهد می گیرم من از مدت ها قبل می خواستم بیام خواستگاری ... گفتم که شرایط مناسب نبود ...
شوکت خانم پوزخندی زد و گفت : خیلی خوب شد ... الان شرایط مناسب شد ... برای اینکه ببریش مشهد و به کشتنش بدی ... منم که خرم ... ببخشید شما دارین واضح به من می گین چه منظوری دارین ... نمی دونم چطوری روتون میشه این حرفا رو به من بزنین ؟
کجای این شرایط مناسب شده ؟
گوشت قربونی می خواین , عزیزان خودتون رو ببرین ... به بچه ی من کار نداشته باشین ...
مجید آقا ببین من سیمین خانم نیستم ... دیگه دنبالشو نگیر ... مگر از روی جنازه ی من رد بشین ... پاشو مریم ... پاشو وسایلت رو جمع کن بریم خونه ی خودمون ... رعنا جون ببخشید نمی تونم بمونم ...
مامان بلند شد جلوشو گرفت و گفت : تو رو خدا شوکت خانم صبر کن ... به خدا مجید بدجوری عنوان کرد ... ما قرار داشتیم به طور رسمی امشب مریم جان رو خواستگاری کنیم ...
نمی دونم چرا عجله کرد ... منظورش این بود حالا که با هم می رن مشهد , خوب محرم باشن ...
شوکت خانم چادرشو جا بجا کرد و در حالی که دهنش از شدت عصبانیت خشک شده بود , گفت : نمی شه ... نمی شه ... مشهد چه خبره ؟ سر منو چال کردن, بره بیاره ؟ یا چیزایی که آقا مجید گفت ... یک نفر زن می خواد بره خودشو به کشتن بده ؟ این چه جور خواستگاریه ؟ مگه بچه ی من سر راه افتاده بود که شما برش دارین هر کاری دلتون می خواد باهاش بکنین ؟ هر چیزی حساب و کتاب داره ... شما با خودتون چی فکر کردین ؟ رعنا رو اونطوری برداشتین بردین ... فکر کردین هر کاری خواستین می تونین بکنین ؟ بابا دست مریزاد ...
آقاجون گفت : شوکت خانم تشریف بیارین اینجا , دو کلام حرف حساب ما رو هم گوش کنین ... ببخشید ... لطفا عذرخواهی منو قبول کنین ...
ما که الان به شما زور نگفتیم ... باشه هر چی شما می فرمایید ... چرا عصبانی می شین ؟
من قول می دم خلاف حرف شما نباشه ... به روی چشم ... ولی خدا رو شاهد می گیرم که حق با شماست ... منم موافق نیستم مریم جان این کارو بکنه ...
چرا این عزیز بره تو دل خطر ؟ نه مجید , راه دیگه ای پیدا کن ... حالا اجازه می دین ما از مریم جان رو از شما خواستگاری کنیم ؟ ...
مریم خودش مداخله کرد و گفت : مامان جان شما همیشه به من اعتماد داشتین که ... هیچ وقت شده بود به من امر و نهی کنین ؟ خوب حالا که من بیست و شش سالمه , چی شده دیگه منو نمی شناسی ؟ من خودم گفتم می رم و این کارو می کنم ... هیچ ربطی هم به خانواده ی آقای موحد نداره ...
من از توی دانشگاه این کارو شروع کرده بودم ... رعنا می دونه ...
ناهید گلکار