داستان رعنا
قسمت بیست و نهم
بخش چهارم
شوکت خانم عصبانی تر شد و زد تو صورتش و گفت : بمیری که این حرفا رو نزنی ... منظورت چیه ؟ نکردی کاری که ازت ایراد بگیرم ... حالا چه مرگت شده ؟ مگه سر سفره ی پدر و مادرت بزرگ نشدی که با شاه کشور مبارزه می کنی ؟ چه غلط های زیادی ... تو کی هستی که برای شاه مملکت تعین تکلیف می کنی ؟ ...
خدا منو بکشه که این روزا رو نبینم ... شاه به اون نازنینی ... چطوری دلت میاد دختر ؟ ... وای ... وای ... چی فکر می کردیم و چی شد ...
بچه ی منم ناخلف از آب دراومد ...
مریم گفت : مامانم , عزیز دلم ... چه ربطی داره ؟ اصلا ولش کنین ... من نمی رم ... خوبه ؟ تموم شد دیگه ... ولش کنین ...
دیگه هم حرفشو نزنین ... من فکر می کردم بزرگ شدم و شما هم به من اطمینان دارین ... نمی دونستم شما منو اصلا داخل آدم حساب نمی کنین ...
شوکت خانم رو کرد به من و گفت : رعنا جون چرا حرف نمی زنی ؟ تو یک چیزی بهش بگو ... تو راضی میشی مریم گوشت قربونی بشه ؟ چون ما بهش گفتیم عاقل ؟ ...
من که هاج و واج اونا رو نگاه می کردم و حسابی غافلگیر شده بودم ... و می دونستم که مجید و مریم عاشق هم هستن و اینجا من فقط خودمو سبک می کنم اگر نظر مخالف بدم , این بود که گفتم : نمی دونم شوکت جون ... شما خودتون باید تصمیم بگیرین ... مریم هم دختر عاقلیه ... و خودش بهتر می دونه چیکار می کنه ...
تازه مجید هم پسر خیلی خوبیه ... به زودی هم دکتر میشه ... خوب شما فقط به خواستگاری فکر کنین ...
شوکت خانم گفت : الان که در حی و حاضر خرابکاره ... خدا رحم کنه جون سالم به در ببره ...
مجید گفت : شوکت خانم خواهشا به من گوش کنین ... ( و با خنده ) من خرابکار نیستم ... سعی ما اینه که مملکت درست کنیم ... باور کنین ... من و مریم خانم همفکر و هم عقیده هستیم ... به خاطر نوع بی ادبانه ای که مریم خانم رو خواستگاری کردم , ازتون معذرت می خوام ...
خودمم فهمیدم چه غلطی کردم ... حالا می گم اجازه می دین من و مریم ازدواج کنیم ؟ ... مشهد رو هم فراموش کنین ...
شوکت خانم گفت : از من می پرسین ؟ نه ... موافق نیستم ... تموم شد ؟
اما نه مجید با این جواب شوکت خانم قانع شد و نه مریم ... و بقیه اونقدر تو گوش اون خوندن و بحث و گفتگو کردن که دیگه داشتم عصبانی می شدم ...
من تازه از بیمارستان اومده بودم و می خواستم استراحت کنم ... خسته بودم و دلم می خواست داد بزنم و همه رو بیرون کنم که بالاخره قرار شد شوکت خانم بره و با آقا کمال مشورت کنه , اگر اون اجازه داد بیاد خونه ی ما و خواستگاری رسمی انجام بشه ... به شرط اینکه مریم مشهد نره ...
شوکت خانم با نارضایتی اون شب رو پیش من موند ولی خیلی ناراحت بود و می گفت : الهی بمیرم برای سیمین خانم ... چی کشید مادر مرده ...
و صبح زود رفت خونه ی خودشون تا با آقا کمال حرف بزنه ...
و برای اولین بار آقا کمال اومد خونه ی ما ... از دیدنش خیلی خوشحال شدم اما اون به اطراف نگاه می کرد و با تاسف سرشو تکون می داد و برای من دلسوزی می کرد .....
ناهید گلکار