داستان رعنا
قسمت سی ام
بخش دوم,
تا دوباره ماه رمضان رسید ...
یک سال شد که سعید توی زندان بود .. چیزی که اگر روز اول می دونستم , تحملش برای من غیرممکن بود ...
شلوغی ها و مبارزات تقریبا به طوری علنی شده بود و مردم مخصوصا اطراف خونه ی ما , به جای سلام و تعارف می گفتن : بگو مرگ بر شاه ...
حالا خیلی ها توی اون کوچه توی زندان بودن و مامان به داشتن پسرش که برای مبارزه با شاه گرفتار ساواک بود , افتخار می کرد ...
هر روز عده ی زیادی کشته و مجروح می شدن و خبرش به سرعت به خونه ی ما می رسید ...
وقتی سینما رکس آبادان آتیش گرفت , ما توسط مجید خیلی زود خبردار شدیم ...
رادیو و تلویزیون گناه رو به گردن مبارزین می انداختن و مبارزین به گردن رژیم ... و کسانی مثل من بودن که فقط برای جون اون همه آدم که توی آتیش سوختن و خاکستر شدن , غصه دار شدن ...
شاید ساعت ها گریه کردم ...
من آدم ساده ای بودم و از جنگ و خونریزی متنفر ... دلم می خواست یک جای امن و آروم زندگی کنم و به کسی کاری نداشته باشم ...
چرا نمی شد ؟ نمی دونم ...
حالا میلاد سه سال و نیم داشت و با رفتار بسیار حساب شده و عاقلانه و حرف های شیرینش و باران با اون موهای طلایی ، با چشمانی عسلی روشن و درشت , امید زندگی من بودن ...
دلم برای اونا می سوخت به خصوص باران که حتی پدرش از وجودشم خبر نداشت ...
پس خودمو وقف اون دو تا کرده بودم ... از صبح تا شب به اونا می رسیدم ... باهاشون بازی می کردم و تر خشکشون می کردم ...
می خواستم هر چه بیشتر از همه چیز دور باشم ... ولی دلم می خواست انقلاب پیروز بشه و سعید برگرده خونه و منتظر خبرهای تازه می شدم ...
و هر روز و هر ساعت , صبرم کمتر و کمتر می شد ...
صبح عید فطر بود که من داشتم به باران شیر می دادم که از اون بالا دیدم ملیحه و آقا مجتبی اومدن خونه ی ما ...
ملیحه یک راست اومد اتاق ما ... باران رو گذاشتم زمین و صدا کردم : من اینجام ... بیدارم ... بیا بالا ...
همون پایین پله ایستاد و سرشو بالا کرد و گفت : رعنا جون , حمید و هانیه پیش تو باشن ... ما بریم نماز ...
گفتم : البته ... آره ... الان لباس می پوشم میام پایین ...
ناهید گلکار