خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۰:۲۷   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی ام

    بخش سوم



    من با اون چهار تا بچه خونه بودیم ... فکر کردم حالا که اونا نیستن , منم یک غذای خوشمزه درست کنم تا امروز که عیده , دور هم ناهار بخوریم ...
    حمید خیلی پسر خوبی بود و اون روزا با اون رابطه ی بهتری برقرار کرده بودم ...
    اونم به خوبی از باران نگهداری می کرد و من می تونستم به کارام برسم ...
    همین طور که کار می کردم , باز رفتم تو فکر ... دلتنگ مادرم بودم و دلم برای بابام تنگ شده بود ...

    برای یک دونه برادرم که حالا حتما بزرگ شده بود و شایدم ریش و سبیل در آورده بود ...
    با خودم فکر کردم فردا می رم بابامو می بینم ... بیرونم که نمی کنه ... اونم حتما دلش برای من تنگ شده ...
    می رم شاید از اونجا با مامانم و امیر حرف زدم ...

    با این فکر جون تازه ای گرفتم ...
    ولی ظهر شد و اونا نیومدن ...

    ناهار بچه ها رو دادم و بازم منتظر شدم ...

    ساعت سه بعد از ظهر شد ولی هنوز خبری از اونا نشده بود ...
    دلم شور می زد ... مرتب تا دم در می رفتم و بر می گشتم ...
    یکی از همسایه ها منو دید و پرسید : رعنا خانم فهمیدین چی شده ؟
    گفتم : نه , خبر ندارم ... چیزی شده ؟
    گفت : از خانواده ی شما کیا رفتن قیطریه ؟
    گفتم : نمی دونم کجا رفتن ... قیطریه برای چی ؟ 
    سری با افسوس تکون داد و گفت : نماز اونجا بوده ... خدا کنه قیطریه نرفته باشن ... اونجا شلوغ شده ... میگن درگیری بوده ... خدا به خیر کنه ...
    گفتم : تو رو خدا اگر خبری داری به من بگو ...

    گفت : نه والله ... چیزی نمی دونم ... فقط می دونم خیلی شلوغ شده ... از کسی خبری ندارم ...


    نمی دونستم چیکار کنم ؟ باید صبر می کردم ... ولی بیقرار بودم ... دیگه یقین کردم باید یک اتفاقی افتاده باشه ....
    نزدیک ساعت چهار , کلید تو قفل چرخید و اول مامان و بعدم بقیه اومدن تو ...
    اونقدر همه خسته و پریشون بودن که گله کردن و هر سوالی بی فایده بود ...
    بدون اینکه چیزی بپرسم , گفتم : همه بیاین اتاق ما ناهار بخورین .....

    از همه بیشتر مامان خوشحال شد که نمی خواست با اون حال برای همه غذا درست کنه ...
    ناهار خوردن و مجید صبر کرد تا مریم ظرفا رو بشوره و با هم برن ...

    برای همین یکم سر به سر میلاد گذاشت و گفت : زن داداش من تا حالا همچین حرفی به شما نزدم ولی الان میگم چیزی نمونده تا سعید بیاد ...
    گفتم : هیس ... جلوی میلاد نگو ... بیقرار میشه ... تازگی زیاد بهانه می گیره ...
    گفت : امروز ما برای نماز رفته بودیم قیطریه ... نمی دونی چقدر رژیم دستپاچه است ... وقتی هم که این طوری میشه , نمی دونه چیکار کنه و دست به کارای نادرست می زنه ...
    پرسیدم : مشکلی پیش نیومد ؟
    گفت : ما زود به خاطر مامان اومدیم ولی درگیری شده بود ... خیابون ها بسته بود و خیلی به زحمت خودمون رو رسوندیم ...
    مریم وقتی دید که من از مجید سوال و جواب می کنم , گفت : رعنا فردا نماز جمعه تو میدون ژاله است ... میای بریم ؟

    گفتم : وای مریم از دست تو ... چرا حرف حالیت نمی شه ؟! هر روز صبح که از خواب بیدار میشی با خودت فکر می کنی معجزه شده و میای سراغ من ... تو چرا دست از سر من برنمی داری ؟ من نیستم ......
    ترسو و بی عرضه ام ... از این کارام خوشم نمیاد ... خدا رو شاهد می گیرم یک بار دیگه به من بگی  , نه من نه تو ...
    گفت : چرا عصبانی میشی ؟ برای این پرسیدم که آخه ما همه با هم می ریم ... فکر کردم تو به دلت نگیری ... روی احترام بهت گفتم ..
    مجید گفت : زن داداش خودتو ناراحت نکن ... می دونم چی میگی ... مریم هم منظوری نداشت ... ما صبح زود می ریم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان