داستان رعنا
قسمت سی ام
بخش هفتم
ده روز از چهلم آقا مجتبی هم گذشت ولی ملیحه حال روحی بدی داشت و من سعی می کردم بیشتر پیش خودم نگهش دارم ... از اون و بچه ها مراقبت می کردم ...
یک روز دیدم روی مبل نشسته و زانوی غم تو بغل گرفته ...
می گفت : نمی تونم سر پا بشم ... نمی تونم با نبودن مجتبی کنار بیام ...
گفتم : به به ... اگر تو این حرف رو بزنی , من چی باید بگم ؟ من نه مثل شما فکر می کنم و نه اعتقادی به مبارزه دارم ... ولی تو داری ... این راه رو خودت انتخاب کردی ... پس باید تا آخرش قوی باشی ...
گفت : رعنا یک چیزی بهت بگم ؟ سعید تو رو درست انتخاب کرد ... تو خیلی خوبی ؟
اومدم جواب بدم که تلفن زنگ خورد ... چند ین بار ...
کسی گوشی رو برنداشت ...
با اینکه هیچ وقت من جواب نمی دادم , گوشی رو برداشتم ...
گفتم : الو بفرمایید ...
باورم نمی شد مامانم بود ...
با صدایی که از هیجان می لرزید , گفت : مادر ... مادرم ... رعنای من ... عزیز دلم ... خوبی ؟
بی اختیار بغضی توی گلوم اومد و به صورت اشک باز شد ...
گفتم : مامان جونم , قربونت برم ... شما خوبین ؟ منو فراموش نکردین ؟
گفت : چی داری میگی ؟ مگه میشه عزیز دلم ؟ ... رعنا فرصت نیست ... برو پیش بابات ... داره کاراتو می کنه ... ایران شلوغه ... خیلی اوضاع خرابه ... زود بیا اینجا ... بابات می خواد بیاد ... میگه نمی تونه بدون تو بیاد ...
جون مادر این بار صبر نکن ... این آخرین فرصت ماست ... فکر نکنم بعدش تو بتونی بیای ...
روی منو زمین ننداز ... من و امیر برای دیدن تو بچه ها خیلی بیقراریم ...
گفتم : امیر خوبه ؟ بزرگ شده ؟
گفت : آره بابا ... دوست دختر داره و میگه می خوام با همین ازدواج کنم ... اینم اینجا برای من دردسر شده ...
گفتم : اونجاست ؟ میشه باهاش حرف بزنم ؟
گفت : آره ولی تو اول به من قول بده که میای ... ببین رعنا چند تا عکس از بچه ها بنداز بده به شوکت برای من بفرستن ...
شوکت می گفت باران خیلی خوشگله ... بوره آره ؟
گفتم : بله مامان جان .. چشم می فرستم ...
گفت : چی شد ؟ قول میدی ؟
گفتم : بله , بهش فکر می کنم ... حالا بدم نمیاد که از اینجا برم ....
گفت : خوب پس شماره ی منو یادداشت کن ... به من زنگ بزن ... منتظرم ... رعنا یادت نره ... مامان بیا پیش خودم ... اگر سعید هم اومد , اونم میاریم ... قول میدم ... یادداشت کن .......حالا بیا با امیر حرف بزن ....
امیر در حالی که لهجش کاملا تغییر کرده بود , گفت : سلام رعنا جان ...
گفتم : سلام داداشیِ خوب و مهربونم ... می دونی چند ساله تو رو ندیدم ؟ ... خیلی یادت می کنم و دلم برات تنگ شده ...
گفت : پس تو رو خدا بیا ...............
ناهید گلکار