داستان رعنا
قسمت سی و یکم
بخش اول
رعنا جون خیلی دلم می خواد توام باشی ... آرزوتو دارم ... خیلی دوست دارم برات باشم ....
اشک هامو از صورتم پاک کردم و با بغض گفتم : می دونی من هنوز تو رو همون طوری که وقتی بچه بودی و سر به سرت می ذاشتم و اذیتت می کردم , یادمه !! هیچ تصوری از بزرگ شدنت ندارم امیر جان ...
امیر گفت : بله ... بله ... این همونی هست که من فکر می کنم درباره تو ...
گفتم : صدات که مردونه شده حتما خودتم خیلی بزرگ شدی ...
گفت : آره مامان میگه اندازه ی خرس هستم ... تو چی ؟ بزرگ شدی ؟
رعنا جون این کارو به خاطر من بکن و زود بیا اینجا ... میگن دارن همه رو می کشن ...
ما ترس داریم ... از مردن تو ... مامان صبر کن , دارم حرف می زنم ...
رعنا ببخش مامان داره گوشی رو می گیره ....
مامان باز با صدای بلند گفت : رعنا بهت بگم اوضاع خرابه ... همه دارن از ایران می رن ... میگن شاه داره همه رو می کشه ... تو رو خدا بیا عزیزم .. اگر تو بمونی برات خیلی بد می شه ... تازه باباتم بدون تو نمیاد ...
گفتم : چشم , فکرشو می کنم ...
باور کن مامان خودمم دلم می خواد بیام پیش شما ....
امیر دوباره گوشی رو گرفت و گفت : رعنا تو به من چی گفتی ؟ میای ؟ قول میدی ؟
گفتم : داداش خیلی دوستت دارم ... مامانم همینطور ...
سعی می کنم ... منم گرفتاری های خودمو دارم ...
احساس کردم صدایی نیست ... گفتم : الو ... الو امیر ؟ ...
قطع شده بود ...
گوشی رو گرفتم روی سینه ... دلم می خواست اون گوشی رو به جای اونا بغل کنم ...
ملیحه پشت سرم بود ... گوشی رو گذاشت و منو در آغوش گرفت و نوازش کرد و پرسید : می خوای بری ؟
گفتم : نمی دونم ... تو بگو چیکار کنم ... اگر تو جای من بودی نمی رفتی ؟ ...
گفت : نه , نمی رفتم ...
ناهید گلکار