خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم



    باز من باید تصمیم می گرفتم و راهی پیدا می کردم ...
    خوب کاملا معلوم بود که این زندگی فقط برای من درد و رنج به همراه داشت ... با رفتنم می تونستم زندگی بهتری برای میلاد و باران در کنار خانواده ی خودم درست کنم ...
    آره ... اگر برم دوری از سعید تنها غصه ی من میشه ولی راحت می شم از این همه دغدغه و دردسر ...
    باید برم ... راهش همینه ...

    سرگرم کار بودم که آقاجون زد به در و گفت : بابا مهمون نمی خوای ؟ ...
    گفتم : سلام ... بفرمایید آقا جون ...

    اومد و روی مبل نشست و گفت : بابا جان چون تو بچه ی کوچیک داری و من سیگار می کشم کمتر میام پیش تو ... ولی خیلی دوست دارم با تو حرف بزنم ... گوش خوبی داری برای شنیدن و این روزا من گوش مفت پیدا نمی کنم ...
    گفتم : حرف های شما جواهره ... منم واقعا از ته دلم می گم دوست دارم ... هر وقت با شما هستم احساس سبکی می کنم ....
    گفت : من بنده ی آن خیالم که حق آنجا باشد ,
    بیزارم از آن حقیقت که حق آنجا نباشد ,

    اکنون تو خود رو می آزما که از گریه و خنده
    از صوم و نماز و از خلوت و جمعیت و غیره


     تو را کدام نافع تر است و احوال تو به کدام طریق راست تر می شود
    آن کار را پیش گیر ...

    گفتم : منظورتون چی بود آقا جون ؟

    گفت : حرف من نبود ... فیه ما فیه مولانا ... بگو اون چی گفته ؟ ...
    می نویسم برات بابا جان ... خودت فکر کن و بعد به من بگو چه نتیجه ای گرفتی ...
    قلم برداشت و نوشت و داد دست من ...


    من نگاهی دوباره انداختم ... می دونستم که چرا آقاجون این کارو می کنه ...
    گفتم : به خدا خودمم در مونده شدم ...
    گفت : اینم از فیه ما فیه می خونم برات و می نویسم شاید راه کار تو باشه ......


    نمی باید که در کار دنیا بکلی مشغول شدن ؛
    سهل باید گرفتن ... و در بند آن نمی باید بودن که مبادا این برنجد و آن برنجد ...

    اگر اینان برنجند ؛ اوشان بگرداند ؛
     اما اگر او برنجد نغوذ بالله ؛ او را که گرداند ...

    دلم می خواست بازم با آقا جون حرف می زدم ولی در باز شد و مجید و مریم ، مامان و ملیحه همه تو اتاق من جمع شدن ... و به طور آشکاری تغییر رفتار داده بودن و وانمود می کردن که چقدر خوشبختیم ...
    اونا به اصطلاح خودشون می خواستن با این کار منو از رفتن منصرف کنن ... ولی هیچکدوم از عشق من به سعید خبر نداشتن که اگر گرمای این عشق وجود منو نگرفته بود مدت ها پیش , من رفته بودم ...
    اونا نمی تونستن عمق احساس منو درک کنن ... من در سعید وجود خودمو می دیدم ..

    برای من مثل آیینه ای بود که من بدون نگاه کردن در اون گم می شدم ... و این من بودم که می دونستم نمی تونم بدون سعید زندگی کنم اون نفسم ، عشقم و تمام امیدم به زندگی بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان