داستان رعنا
قسمت سی و یکم
بخش سوم
فصل سوم :
سوم آبان بود که خبر رسید که زندانیان سیاسی زندان قزل حصار شورش کردن و گویا با کمک عده ای از نگهبانان اونجا , همگی از زندان آزاد شدن ...
و این نور تازه ای توی دلم انداخت ...
چند روز بعد مجید سراسیمه ولی خوشحال اومد و به من گفت : زن داداش آیت الله طالقانی آزاد شد ...
گفتم : اون کیه دیگه ؟
گفت : شما نمی شناسین ؟
گفتم : نه ... از کجا بدونم ؟ ...
گفت : همین قدر بگم که اون اگر آزاد شده یعنی سعید هم داره میاد ...
چند شب بعد مریم اومد و از من خواست برم پشت بوم تا با هم الله و اکبر بگیم ...
باران چهار دست پا راه می رفت و دیگه نگهداریش سخت شده بود ... من با خودم گفتم باشه منم می رم الله و اکبر می گم ...
نکنه من اشتباه می کنم و آدم بدی هستم که تو هیچ کاری دخالت ندارم ؟ بذار برم امتحان کنم .....
ولی تلفن زنگ خورد ...
می دونستم که کسی پایین نیست که جواب بده ...
گوشی رو که برداشتم صدای مامانم رو شنیدم و دوباره دنیای من دچار آشوب و تردید شد ... اون التماس می کرد و از من می خواست که همراه بابا برم پیش اون ...
گله می کرد چرا به بابات خبر ندادی ...
همین طور که مونده بودم جواب اونو چی بدم و چیکار کنم , صدایی به گوشم خورد ... برگشتم دیدم باران از پله های آهنی کنار اتاق رفته بالا و با صورت خورده روی زمین ...
گوشی رو گذاشتم و دویدم به طرف اون .. نفس بچه بند اومده بود و بعدم از شدت گریه سیاه شد ...
اونو تو بغلم گرفتم که آرومش کنم ... ولی پیشونیش خورده بود به اون پله های آهنی و خیلی زیاد باد کرده بود ...
من سعی داشتم با کمپرس آب سرد اون ورم رو بخوابونم ... ولی صدای الله اکبر که از همه ی خونه ها بلند شده بود باران رو به شدت ترسونده بود و جیغ های وحشتناک می کشید ...
میلاد رو مجید برده بود روی پشت بوم ... نگران شده بودم نکنه اونم بیفته ...
باز یک احساس نا امنی و نابسامانی به من دست داد که نمی تونم توصیفش کنم ...
تو همین حال بودم که مریم اومد سرشو کرد تو اتاق و پرسید : نمیای ؟ ...
داد زدم : گمشو .. گمشو برو میلاد رو بیار پایین ... برو بیارش ... ولم کنین ... نمی خوام ... نمی خوام دیگه ... نمی تونم ...
ولم کنین ... چی می خواین از جون من ؟ ... دارم می میرم ... ای خدا دیگه نمی تونم ... خدااا ... یکی به دادم برسه ...
نجاتم بدین ... دارم خفه میشم ...
مریم با عجله بقیه رو صدا کرد ... ریختن تو اتاق من ... ولی نمی تونستن منو آروم کنن ... دیگه دست خودم نبود ... مریم و ملیحه سعی می کردن از دو طرف منو بگیرن تا خودمو بالا و پایین نزنم ... و مجید مرتب منو دلداری می داد ...
مامان روی پله نشسته بود و گریه می کرد ...
خیلی طول کشید که با خوردن یک آرام بخش که ملیحه به من داد , خوابم برد ... بدنم به شدت می لرزید و کنترلی روی خودم نداشتم ...
و این خاطره ی بدی برای باران شد که همیشه با شیندن صدای الله و اکبر می ترسید و فکر می کرد اتفاق بدی افتاده و گریه می کرد و عصبی می شد ... و من مجبور بودم درها رو ببندم و برای اون آهنگ بذارم تا صداهای بیرون رو نشنوه ...
ناهید گلکار