خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم




    رفتن شاه و نخست وزیری بختیار , بازم امیدی برای اومدن سعید بود ...
    حالا من منتظر اون بودم تا به محض اینکه رسید , با اون از اینجا برم ... با خودم فکر می کردم سعید خیلی به من بدهکاره ...
    باید جبران کنه و جز این چاره ای نداره ...
    با خودم عهد بستم که اگر نیومد , خودم بچه ها رو برمی دارم و می رم ...
    و این بار شادی مردم برای آمدن امام خمینی ......... چه شور حالی داشتن ...
    ایران یک پارچه شور و اشتیاق بود ... خیلی ها اصلا اصل ماجرا رو نمی دونستن ...
    شاید اغلب اونا تحت تاثیر و دنباله روی انقلابی بودن که مجتبی ها و مجید ها برای شکل گرفتن اون سال ها مبارزه کرده بودن .... و حالا به امید روزهای بهتر , شادی می کردن ...
    همه به هم تبریک می گفتن و شربت و شیرینی پخش می کردن و از صبح زود همه برای دیدن امام در تکاپو بودن ...

    راستش منم خیلی دلم می خواست برم و این صحنه ی هیجان انگیز رو ببینم ... ولی به خاطر باران که از شلوغی می ترسید , حرفی نزدم ... دیگه کسی هم جرات نداشت به من پیشنهاد بده ...
    اما درگیری ها و کشتارها تموم نشده بود و حوادث زیادی اتفاق میفتاد که به گوشمون می رسید ...
    ولی چیزی که مطمئن بودیم این بود که دیگه کار شاه تموم شده ...
    روز بیست و یکم بهمن بود که صبح زود صدای تیراندازی از گوشه و کنار شهر شنیده می شد ... می گفتن میدون فوزیه درگیری شدیدی شده ...
    اون روز فقط مجید خونه نبود و بقیه از رادیو اخبار رو دنبال می کردن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان