داستان رعنا
قسمت سی و یکم
بخش چهارم
رفتن شاه و نخست وزیری بختیار , بازم امیدی برای اومدن سعید بود ...
حالا من منتظر اون بودم تا به محض اینکه رسید , با اون از اینجا برم ... با خودم فکر می کردم سعید خیلی به من بدهکاره ...
باید جبران کنه و جز این چاره ای نداره ...
با خودم عهد بستم که اگر نیومد , خودم بچه ها رو برمی دارم و می رم ...
و این بار شادی مردم برای آمدن امام خمینی ......... چه شور حالی داشتن ...
ایران یک پارچه شور و اشتیاق بود ... خیلی ها اصلا اصل ماجرا رو نمی دونستن ...
شاید اغلب اونا تحت تاثیر و دنباله روی انقلابی بودن که مجتبی ها و مجید ها برای شکل گرفتن اون سال ها مبارزه کرده بودن .... و حالا به امید روزهای بهتر , شادی می کردن ...
همه به هم تبریک می گفتن و شربت و شیرینی پخش می کردن و از صبح زود همه برای دیدن امام در تکاپو بودن ...
راستش منم خیلی دلم می خواست برم و این صحنه ی هیجان انگیز رو ببینم ... ولی به خاطر باران که از شلوغی می ترسید , حرفی نزدم ... دیگه کسی هم جرات نداشت به من پیشنهاد بده ...
اما درگیری ها و کشتارها تموم نشده بود و حوادث زیادی اتفاق میفتاد که به گوشمون می رسید ...
ولی چیزی که مطمئن بودیم این بود که دیگه کار شاه تموم شده ...
روز بیست و یکم بهمن بود که صبح زود صدای تیراندازی از گوشه و کنار شهر شنیده می شد ... می گفتن میدون فوزیه درگیری شدیدی شده ...
اون روز فقط مجید خونه نبود و بقیه از رادیو اخبار رو دنبال می کردن ...
ناهید گلکار