خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۱۰   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و سوم

    بخش چهارم




    سعید که از شدت عصبانیت تند می روند ... گفت : اِ ... اِ ... اِ رعنا ؟ تو هدف منو نمی شناسی ؟
    این هدف با فکر تو یکیه ... برقراری حکومت اسلامی ... حکومت عدل و داد ... یک جامعه ی بی تبعیض و آزاد ... ولی اول باید راهش هموار بشه ... اگر بذارن و بشه ... حالا ما باید همه با هم کمک کنیم ....
    گفتم : نمی فهمم کجای این کار آزادیه ؟! پدر من ساواکی نبود ... به خدا نبود ... چرا تهمت زدن ؟
    گفت : شوکت خانم بگم ؟ ...

    و منتظر جواب نشد و ادامه داد : همون روز که بابا رو گرفتن , شوکت خانم به ما زنگ زد ... مریم سر تو رو گرم کرد و من و مجید رفتیم دنبال کارش ... قسم می خورم یک قول هایی هم گرفتیم ... قرار بود آزاد بشه , بعد به تو بگم ... برای بابا پیغام دادم که دنبال کارشم و آزادش می کنم ... اونم برای من پیغام فرستاد که اگر شد که ممنونم , اگر نشد مراقب رعنا و بچه ها باش ...
    تو در مورد پدرت حق داری ... گناه بزرگی نکرده بود ... الانم نمی دونم چی شد ولی از اونجایی که با همه ی اون ساواکی ها دوست و هم پیاله بود , ولش نکردن ...

    برای همین ما هم شوکه شده بودیم ... فکرم نمی کردیم این طوری بشه ... اونا می گفتن اسمش هست ...
    داد زدم : بسه دیگه ... حکومت عدل علی یک نفر رو این طوری محاکمه می کنه ؟ چون با کسی دوست بود ؟ چون ثروت داشت ؟
    ول کن سعید ... پدر من گناهی نداشت ...
    سعید گفت : مجتبی و کسانی که تا حالا کشته شدن , چه گناهی داشتن ؟ ... مردم زخم خوردن رعنا ...
    دلشون هنوز داره می سوزه ... حالا شاید یک اشتباهی هم این وسط بشه ...

    گفتم : اشتباه ؟ اشتباه مال شاهه ... وقتی حکومت عدل الهی در میونه , نباید اشتباه بشه و گرنه پای اسلام می نویسن و نمی تونین موفق بشین ... به هر حال من نیستم سعید ... تو این بازی نیستم ... برین هر کاری می خواین بکنین ... به من مربوط نیست ...
    سعید گفت : تو اسلام رو نمی شناسی , برای همین نمی تونی قضاوت کنی ...

    گفتم : تو به من نشون بده ... اگر اینه که تا حالا دیدم , نمی خوام ...
    به تو کار ندارم , شما هم به من کار نداشته باشین ... من می رم دنبال کار خودم ...
    گفت : حالا آروم باش , بچه ها ترسیدن ... بعدا حرف می زنیم ... تو هیچ کجا نمی ری تا خودم برات خونه بخرم ... بعدا ....
    گفتم : بعدی تو کار نیست ... یا با من میای یا منو و بچه ها می ریم ...
    همین حرف آخرمه ... چرا نمی فهمی صبرم تموم شده ؟ ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان