داستان رعنا
قسمت سی و چهارم
بخش اول
باید کاری می کردم که زندگی خودمو عوض کنم ... این احساس بیهودگی بیشتر اذیتم می کرد ... این بود که فورا دست به کار شدم ...
به سعید گفتم : حالا که نمی خوای خونه ی عباس آباد بشینیم , پس برام اونو بفروش ...
سعید با خوشحالی از این حرف استقبال کرد ... و این همون چیزی بود که اون می خواست ...
فردا با هم رفتیم تا اونجا رو ببینم ... وقتی کلید انداختم و رفتم توی اون خونه , پشیمون شدم خیلی خونه ی دلباز و قشنگی بود ... کاش می شد می تونستم بیام اینجا و زندگی کنم ...
سعید اینو فهمیده بود و کار فروش خونه رو با سرعت انجام داد ...
من از اون طرف دنبال خونه می گشتم , جایی که بتونم یک دفتر وکالت برای خودم و مریم باز کنم ...
توی امیریه دو تا آپارتمان به من نشون دادن ... روبروی هم ، طبقه ی دوم ...
فکری تو سرم افتاد ... و همون جا هر دو رو خریدم ....
قیمت هر دوی اونا ششصد هزار تومن بود و خونه ی عباس آباد یک میلیون فروش شد ...
ولی من بعدا فهمیدم خیلی بیشتر از اینها ارزش داشت ...
و حالا باید می رفتم سراغ ملیحه ... چیزی که همیشه ذهن منو به خودش مشغول می کرد این بود که اون با تمام توانایی که داشت , نمی تونست یک مطب برای خودش داشته باشه و من قصد داشتم این کارو براش بکنم اما اینم می دونستم که اون خیلی مناعت طبع داره و راضی کردنش کار مشکلیه ...
پس باید کاری می کردم که در مقابل کار انجام شده قرار بگیره ...
همون روز ملیحه اومد خونه ی ما .. بهش گفتم : بیا اتاق من کارت دارم ...
با کنجکاویی جلوی من نشست ...
گفتم : به کمکت احتیاج دارم ... اول قول بده که تنهام نمی ذاری ...
گفت : چشم ... هر کاری داشته باشی روی چشمم انجام می دم ... خودتم می دونی خیلی برای من عزیزی ...
پس گفتم : من می خوام دفتر وکالت بزنم ... می ترسم کارم نگیره ... ولی اگر تو ساختمون ما یک مطب دندونپزشکی باشه , خوب مردم میان و ما رو می ببین ...
پرسید : منظورت اینه که مطب بزنم ؟
گفتم : آره دو تا آپارتمانه ... یکی تو , یکی من و مریم ...
گفت : رعنا جون ببخشید ... من الان نمی تونم ... خودتم می دونی ...
گفتم : تو فقط قبول کن ... من بهت قرض می دم و تو از کاری که می کنی به من پس بده ...
گفت : نه امکان نداره ... من این کارو نمی کنم ... شاید کارم نچرخید ... به خجالت تو می مونم ...
گفتم : من می دونم که تو کارت خوبه ... لطفا قبول کن ... خواهش می کنم ما رو تنها نذار ...
گفت : رعنا من تو رو می شناسم ... احتیاجی به من نداری ... نه , نمی تونم ... این کار درستی نیست ...
گفتم : دیگه دست تو نیست ...من همه ی کارامو کردم ... زود باش لیست بنویس تا بریم و وسایل کارتو بخریم ...
راضی کردن ملیحه به این راحتی ها نبود ... کلی همه باهاش حرف زدن تا با شرط اینکه پول رو به من پس بده , قبول کرد ...
شوکت خانم دو سه روز بود که رفته بود خونه ی خودش ... زنگ زدم و ازش خواستم بیاد پیش من ... و دوباره برگشت ...
درست مثل خودم که تو بچگی عاشق شوکت بودم , حالا میلاد و باران هم اونو از همه بیشتر دوست داشتن و من برای کاری که می کردم به شوکت احتیاج داشتم ...
ناهید گلکار