خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۰۴   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و چهارم

    بخش ششم




    خیالم از بابت بچه ها راحت بود ... همون طور که شوکت خانم از من مراقبت کرده بود , حالا به بچه های من می رسید ... و من باید به خاطر اینکه حالا اون با خانواده ی سعید فامیل بود , هر بار به بهانه ای بهش پول می دادم تا بهش برنخوره ...
    خوب این طوری شوکت پیش من موندگار شد ... بیشتر شب ها علی آقا , کمال رو هم برمی داشت میومد خونه ی ما و شام رو دور هم می خوردیم ...
    کلا حال و هوای خوبی داشتیم ... بدون حرف و سخن و با محبت از وجود هم لذت می بردیم ...
    جمعه ها هم بدون وقفه می رفتیم لواسون ... محصول باغ جمع شده بود ... پول خوبی هم از اونجا گرفتم ... ولی بعد فهمیدم که سراسر سال باغ خرج داره و من باید پرداخت می کردم ...
    اوایل دی ماه بود که یک روز شوکت خانم به من گفت : مادر چرا شمال نمی ری ببینی ویلا چی شده ؟
    گفتم : وقت نکردم ... حتما به اونجا هم کاری نداشتن ...
    مجید گفت : نه زن داداش ... معلوم نیست ... باید برین سر بزنین ...
    حیفه از دست بره ...
    گفتم : شماها میاین ؟
    مجید گفت : آره ... اگر شما خواستین برین , من و مریم هم میایم ... سعید هم موافق بود ...

    و آخر اون هفته چهار تایی با هم راه افتادیم به طرف شمال ...
    نزدیک دو بعد از ظهر حرکت کردیم و سر شب رسیدیم محمود آباد ... سعید جلوی در نگه داشت ... یک قفل بزرگ به در ویلا بود ...
    مجید یک میله از تو ماشین آورد و قفل رو شکست و با ماشین رفتیم تو ...

    یکم جلوتر چند نفر اومدن جلو که دست یکی اسلحه بود و گرفت طرف ما و پرسید : اینجا چی می خواین ؟ چرا اومدین تو ؟ ...
    همه پیاده شدیم ... سعید گفت : ماها اینجا چی می خوایم ؟! اینجا مال خانم منه ... شما اینجا چی می خواین ؟ ...
    گفت: زود بیرون ... حالا دیگه نیست ..

    گفتم : تو کی هستی ؟ اینجا چی می خوای ؟ ... تو برو بیرون ...
    گفت : مصادره شده ... دست کمیته است ... منم بسیجی ام ...

    پرسیدم : چی ؟ بسیج چیه دیگه ؟ ...
    گفت : معلوم میشه شماها طاغوتی هستین ... می رین یا بیرونتون بکنم ؟
    گفتم : من این حرفا حالیم نیست ... اینجا مال منه و بیرونم نمی رم ...
    سعید گفت : رعنا جان تو صبر کن ... ما حلش می کنیم ...
    مجید گفت : ببین داداش اینجا مال این خانمه ... اومده توی ویلای خودش ... اثاث و زندگی داره اینجا ...
    اسلحه رو گرفت طرف ما و دستشو گذاشت روی ماشه و گفت:  من مامورم ... به من مربوط نیست ... اگر حرفی دارین برین کمیته ... من فقط نگهبانم ... باید نذارم کسی بیاد تو .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان