داستان رعنا
قسمت سی و پنجم
بخش اول
من عصبانی بودم ... یک پسر بچه که مطمئن بودم نه از انقلاب چیزی می دونه نه از اسلام چیزی می فهمه , در کمال بی ادبی با من حرف می زد و متاسفانه ما هم نمی تونستیم بهش چیزی بگیم چون اسلحه دستش بود ...
سعید منو به زور از اونجا آورد بیرون ... و گفت : نگران نباش ... راهشو پیدا می کنیم ...
سوار شدیم ... یکم اومدیم پایین تر ... یک نفر رو دیدیم که روی مقوا نوشته بود خونه , ویلا ...
مجید سرشو از پنجره بیرون برد و پرسید : ویلات کجاست ؟ ...
دنبال ماشین دوید و گفت : همین نزدیکی ...
سعید نگه داشت ...
اون جوون ما رو برد به یک ویلای کوچک لب دریا ... ولی اصلا جای زندگی نبود ... همه چیز داغون شده بود و کاملا مشخص بود که قبلا اونجا غارت شده ...
مجید نگاهی به اطراف کرد و ازش پرسید : اینم مصادره ایه ؟
گفت : والله میگن صاحبش طاغوتی بوده و فرار کرده ... الان دست منه ... حالا می خواین یا نه ؟
من ازش پرسیدم : طاغوت یعنی چی ؟
گفت : یعنی پولدار بوده ...
گفتم : این حرف یادت باشه ... یک روز به دردت می خوره ... طاغوت یعنی پولدار ... فراموش نکن ...
با تعجب منو نگاه کرد و گفت : من بدبختم به خدا ... اینجا الان کسی نیست , من اجاره می دم و یک نونی برای زن و بچه و پدر و مادرم می برم ... حالا اینجا رو می خواین یا نه ؟
سعید گفت : آره ... به شرط اینکه برامون ماهی تازه بیاری ... می تونی ؟
گفت : بله آقا ... هر ماهی ای باشه براتون فرق نمی کنه ؟
مجید گفت : اگر می تونی سفید بیار ...
گفت : هست ... می رم و زود برمی گردم ... اینم کلید اتاق ... کرایه رو پیش می گیرم ... شاید اومدم نبودین ...
سعید پولو حساب کرد و پسره رفت ...
ساعتی بعد ما کنار دریا نشسته بودیم ... سعید ماشین رو آورد جلو و یک فرش پهن کردیم روی ماسه ها و مجید و سعید با هزار زحمت آتیش روشن کردن ...
هوا سرد ولی قابل تحمل بود ... بچه ها ماهی ها رو کباب کردن و من و مریم هم سفره رو انداختیم و دورش نشستیم ...
مجید با شوخی گفت : چند میدی زن داداش ویلا رو پس بگیرم ؟ ...
ناهید گلکار