داستان رعنا
قسمت سی و پنجم
بخش سوم
ما می زدیم , اونا هم ما رو می زدن و سعید فریاد می زد : آخه شما چرا اومدین ؟ برگردین ...
یکی از اونا چنان زد تو سر مریم که پخش زمین شد و خودش پا گذاشت به فرار ... و مجید یکی دیگه رو گرفت و کوبیدش زمین و روی سینه اش نشست ....
چند تا سیلی بهش زد ...
سعید هم دست یکی دیگه رو از پشت گرفته بود ... و من مریم رو بلند کردم ....
مجید گفت : من باید شما دو تا رو ببرم کمیته ؛ ببینم کی به شما اجازه داده مزاحم مردم بشین ؟ ...
گفت : نه تو رو خدا ... ما خودمون داریم از دریا مراقبت می کنیم ... بسیجی هستیم ... خوب انقلاب شده ... کسی لب دریا حق نداره مشروب بخوره ... هنوز میان اینجا و عشق و حال راه می ندازن ...
مجید دو تا سیلی دیگه از روی غیض بهش زد و گفت : به تو چه ؟ ... هان ؟ به تو چه مرتیکه الدنگ ؟ مال بابای تو رو که نمی خورن ...
گفت : آقا نزن ... تو رو خدا اگر یک پولی می دادین , ما می رفتیم ... دیگه این کارا رو نداشت ...
مجید گفت : من که می دونم درد شماها سر کیسه کردن مردمه ... عوضی داری انقلاب رو خراب می کنی ... نکنین بی شرف ها ... خون دادیم پای این کار ...
مجید یک مشت دیگه بهش زد و بلند شد و گفت : برین راه شرافتمندانه ای برای پول در آوردن پیدا کنین ....
مجید خونش به جوش اومده بود و خیلی عصبانی بود می گفت : من باید همین الان برم کمیته رو پیدا کنم , ببینم این چه وضعیه راه انداختن ... باید جلوی این آدمای سودجو رو بگیرن ... اونا باید بدونن ...
چقدر اینجا هر کی هر کی شده ... هر کس داره به خودش اجازه می ده مزاحم ناموس مردم بشه ...
سوییچ رو بده داداش ... شما هم برین تو خونه و درو قفل کنیم تا من بیام ....
سعید التماس می کرد نرو , صبح با هم می ریم ولی اون در حالی که دندوناشو به هم فشار می داد , سوار شد و روشن کرد ... یکم رفت جلو و دوباره دنده عقب اومد و گفت : سوار شین ...
سعید گفت : مجید اوقاتمون رو بیشتر از این تلخ نکن ... از خر شیطون پیاده شو ...
گفت : نمی شه ... من باید از یک چیزی سر در بیارم ... سوار شین ..
تا حالا ندیده بودم مجید اینقدر عصبانی باشه ... سوار شدیم ...
سعید پرسید : حداقل به ما بگو کجا میری ؟
گفت : می رم ویلا ... حدس می زنم اونایی هم که تو ویلا بودن , مثل این ها هستن ... باید سر دربیارم ... اگر این طور باشه , کارمون راحت میشه ...
نزدیک در ویلا , چراغ ماشین رو خاموش کرد و نگه داشت ... پیاده شد ...
سعید دستشو گذاشت روی صورت من و گفت : لطفا از جات تکون نخور ... اگر سر و صدا هم شنیدی , برین زیر صندلی ... نترسین , من مراقبم ...
مریم گفت : تو رو خدا آقا سعید , مجید عصبانیه می ترسم کار دست خودش بده ...
سعید خندید و به شوخی گفت : نه بابا افتاده دنبال نصف ویلا ... شما آروم باشین ....
نذارین رعنا بیاد بیرون ...
سعید و مجید رفتن تو ویلا ... من صبر کردم تا اونا دور بشن ... گفتم : میای مریم یا خودم برم ؟ ...
گفت : وای خاک برسرم ... سعید چی بهت گفت ؟
گفتم : میای یا نه ؟ ... پاشو ... من و تو ویلا رو بلدیم ... می ریم پشت ساختمون ... شاید به ما احتیاج پیدا کردن ... بدو ..............
ناهید گلکار