خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۲۱:۲۳   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و ششم

    بخش اول



    انقلاب فرهنگی باعث شد دانشگاه تعطیل بشه و سعید وقت بیشتری داشته باشه تا صرف فعالیت های انقلابی خودش بکُنه ...
    جهاد سازندگی می رفت و دوندگی هایی می کرد که من از اونا سر در نمیاوردم ... مثلا برای انتخاب رئیس جمهوری فعالیت می کرد ...
    چون سعید به عقاید من احترام می ذاشت و کلا تو این چند سال زندگی با اون یاد گرفته بودم که همه چیز رو با منطق حل کنم و داد و قال راه نندازم , حرفی نمی زدم و سرمو به کارم و رفتن به دفتر گرم می کردم ....
    حالا دفتر وکالت ما شده بود محل حل اختلافات خانوادگی که تقریبا بیشتر اونا منجر به آشتی می شد و گذشت ما برای گرفتن پول به عنوان شیرینی آشتی کنون ...
    چیزی که برای ما می موند یکم خنده و شوخی در مورد دعواهای بی سر و ته مردم بود ...
    به بندرت اتفاق میفتاد که کار , جدی بشه و به دادگاه بکشه ....
     ولی هم من و هم مریم مجبور بودیم به خاطر کار زیاد و مراجعه کننده های ملیحه , مداوم به اون کمک کنیم ... و من تازه متوجه ی ارزش وجودی اون شده بودم ...
    اون یک خانم دکتر بی ادعا ، متین و بی نهایت مهربون بود ... مریض هاش با یک بار مراجعه به اون مریدش می شدن ... و ما که در یک متری اون بودیم , متوجه گوهر وجودش نشده بودیم ...
    مجیدم تو بیمارستان کار می کرد و داشت آماده می شد که تخصص بگیره ...
    تمام فکر من این بود که کاری کنم زودتر از اون خونه برم ... دوست داشتم مستقل زندگی کنم ...
    ولی سعید همش وعده می داد که چیزی نمونده و به زودی خونه می خرم ... دلم می خواست امسال که میلاد می رفت مدرسه , می تونستم خونه رو عوض کنم ولی اینم دوست نداشتم با سعید مخالفت کنم ...
    می دونستم که خودش به فکر این موضوع هست ...
    یک روز به من گفت : رعنا جان امروز تو رو من می رسونم به دفتر چون ماشین رو می خوام ...
    سعید معمولا این کارو نمی کرد و ماشین همیشه دست من بود مگر اینکه با هم بودیم ...
    ما رو گذاشت و رفت و بعد از ظهر اومد دنبالم ... هنوز زود بود ولی کاری نداشتم ... به مریم گفتم : پس تو با ملیحه بیا ...

    و خودم رفتم پایین ...
    سعید از خوشحالی رو پاش بند نبود ... با دست یک ماشین رو نشون داد و گفت : بفرمایید خانمم ...

    یک پژوی سفید رنگ جلوی من بود و میلاد و باران هم توی ماشین ...
    من ؟ رعنا ,, از دیدن اون خوشحال شده بودم ... نه برای ماشین , چون واقعا برام اهمیتی نداشت ...
    برای محبتی که سعید بی دریغ نثار من و خانواده اش می کرد ... بدون اینکه توقعی داشته باشه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان