خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۲۱:۳۸   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و ششم

    بخش چهارم



    اونقدر این کارو ادامه داد که داشتم باور می کردم که اصلا اون خیال رفتن نداره ...
    یک شب روی مبل نشسته بود و من و شوکت خانم شام رو آماده می کردیم ... سعید به میلاد دیکته می گفت و به درس هاش رسیدگی می کرد ... نمی دونم چی بهش گفت که میلاد با صدای بلند گفت : آخ جون ... بابا منم میام جنگ ... می خوام دشمن رو خودم بکشم ...
    من زود گرفتم اون داره چیکار می کنه ... رفتم کنارش نشستم و بهش نگاه معناداری کردم ...
    پرسید : چی شده ؟ من چیکار کردم چپ چپ نگاه می کنی ؟
    گفتم : تو بگو چی شده ... نکنه دلت می خواد شربت شهادت بخوری ؟ ...
    گفت : وای از زبون تو رعنا ... اینطوری نگو تو رو خدا ... من چه قابل این حرفا .. .بیا اینجا تو بغل من ...
    رفتم جلوتر و بهش چسبیدم ... گفتم : ببخشید شوخی کردم ... تو به میلاد چی گفتی ؟ آخه انتظارشو داشتم ...
    گفت : نه , فقط حرف زدم ... چیزی نبود ... ولی دلم می خواد برم ... شاید تونستم منم یک کاری بکنم ...تو چشمم نگاه کن رعنا بگو راضی هستی یا نه ... عزیز دلم نمی خوام تو دیگه اذیت بشی ... به خودم قول دادم ...
    تو چشمش نگاه کردم و گفتم : نه ... اگر از من می پرسی , نه ... راضی نیستم ... دیگه نمی تونم دوری از تو رو تجربه کنم ...

    گفت : چشم ... همین جا خدمت می کنم ... با اینجا که مشکلی نداری ؟ ...
    گفتم : واقعا این کارو می کنی ؟ ... اوقاتت تلخ نمی شه ؟ ...
    گفت : نه عزیزم ... برای چی ؟ ...
    گفتم : سعید جان تو خودت باید تصمیم بگیری ... من که نباید بگم ... ولی می ترسم شهید بشی ... اونوقت من چیکار کنم ...
    خندید و گفت : نه بابا ... اولا که من فقط تو بسیجم , سپاهی که نیستم ... ولی اینو بدون تا من عاشق توام , خدا شهادت رو نصیبم نمی کنه چون شهادت چیزی نیست که نصیب هر کسی بشه ...
    گفتم : این ها حرفاییه که می زنن تا جوون ها شجاعت مُردن پیدا کنن ... تو رو خدا این حرف رو نزن ... حداقل به من نگو ...
    پرسید : خوب پس چیکار کنم رعنا خانم ؟

    از جام بلند شدم و گفتم : هر تصمیمی تو بگیری , منم باهاش مخالفت نمی کنم ...
    این حرف رو زدم ولی بغض گلومو گرفت و برای اینکه نبینه اشک تو چشمم نشسته , از کنارش رفتم ...
    ولی اون خوشحال بود ... انگار از من مجوز گرفته بود و اون شب همش می خندید و شوخی می کرد و من آشفته و پریشون بهش نگاه می کردم ...
    سعید به من احترام می گذاشت و منم باید به عقاید اون احترام می ذاشتم ...
    زودتر از سعید , مجید با یک گروه پزشکی رفت به اهواز ...
    تمام پسر عمه ها و پسر دایی های اونم رفتن و یک هفته بعد هم سعید به صورت بسیجی راهی جبهه ی غرب شد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان