خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۲۱:۵۱   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و ششم

    بخش هفتم




    لباسم رو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم ...
    هر چی آب می زدم به صورتم , حالم جا نمیومد ... چون صدای دعوای مامان با آقا جون و ملیحه که پشت من دراومده بودن , هنوز به گوش می رسید ...
    شوکت خانم هم گوش وایستاده بود و تقریبا فهمید جریان چیه ... همون موقع مریم هم اومد تا ببینه من در چه حالی هستم ...
    گفت : تو رو خدا خودتو ناراحت نکن ... تو که می دونی اون از جای دیگه حالش خوب نیست ...
    حالا تو مسجدم بهش یک حرفایی زدن و اونم نمی دونه چطوری بیان کنه ...

    من فقط نگاه کردم ...
    اصلا نمی دونستم چی باید بگم ... ولی شوکت خانم عصبانی شده بود و در حالی که به صورت من نگاه می کرد که می لرزیدم و قرمز شده بودم , گفت : الان من می رم حسابوشن رو می ذارم کف دستشون ... یادشون رفته که رعنا کی بوده ... یادشون رفته چقدر پول داشت و توی این خونه بی ریا خرج کرده ... یادش رفته چقدر به پای پسرشون سوخته و ساخته ...
    گفتم این حرفا چیه می زنی از جات تکون نمی خوری اوضاع رو از این بدتر نکن .. دوست ندارم حرف و سخن درست بشه .... هیچ کس حرفی نمی زنه ..درو ببند و بیا بشین ..
    چند دقیقه بعد ملیحه هم اومد ... یکم عذرخواهی کرد و گفت : رعنا جون خودت که می دونی بهانه ی بچه ها رو می گیره ... نمی دونه سر کی خالی کنه ... تو به خانمی خودت ببخش ...
    حمید که ناراحت شده بود و تا اون موقع حرفی نزده بود , با اعتراض گفت : خوب چرا سر رعنا جون خالی می کنه ؟ این که عاقلانه نیست ... مگه رعنا جون چیکار کرده ؟ من می رم باهاش حرف می زنم ...
    گفتم : حمید جان نشنیدی چی گفتم ؟ هیچ کس به مامان حرف نمی زنه ... همین .... منم ناراحت نیستم چون مادرمه ... این همه سال به من چیزی نگفته ... حالا هم عیب نداره ... مبادا کسی از من حمایت کنه که خوشم نمیاد ...
    حمید گفت : ولی مامان بزرگ اصلا از این اخلاق ها نداشت ... نمی دونم چرا اینطوری شد ...
    هانیه گفت : چند روز پیش هم با من دعوا کرد ... می گفت : دختر بدی هستم و دارم مثل رعنا جون می شم ...
    ملیحه گفت : خوب حالا بیاین ما بریم دیرمون شده , درس دارین ... رعنا جون ببخش عزیزم ... تو رو خدا ناراحت نباش ... مرسی که اینقدر منطقی رفتار کردی ...
    اون شب مریم هم پیش ما موند و اصلا سراغ مامان نرفت ...

    ولی کار به همین جا تموم نشد ...
    صبح که ما حاضر می شدیم بریم سر کار ... مریم جلوتر رفت تو حیاط , مامان باز با جارو اونجا بود ...
    به مریم گفت : برگ ها ریختن روی زمین باید جارو بشن ... اینجا رو جارو کن بعد برو ... تو که دیگه شازده خانم نیستی و همش کارای اونو می کنی ...
    تو که می خوای تا آخر عمر در خدمت اون خانم باشی , پس بیا کار اونو بکن ...

    جارو رو با غیظ پرت کرد جلوی پای مریم ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان