داستان رعنا
قسمت سی و هفتم
بخش چهارم
وقتی برگشتم , شوکت خانم داغون بود و ساکشو بسته بود می خواست بره ...
با اینکه چند بار در روز به مریم زنگ زده بودم ولی اون به من نگفته بود که مامان با شوکت دعوا کرده و بهش گفته تو اصلا اینجا چی می خوای ؟ از وقتی اومدی رعنا اخلاقش عوض شده ...
چرا نمی ری سر خونه و زندگی خودت ؟ ...
و آقا جون به پشتیبانی شوکت خانم دراومده بود و جنگ , حسابی مغلوبه شده بود ... و مامان به شدت مریض ... و توی رختخواب افتاده بود ...
مریم اونو برده بود دکتر و گفته بودن فشارش خیلی بالاست ...
من برای اینکه از برخورد بد دیگه ای جلو گیری کنم , به شوکت خانم گفتم : پاشو وسایلمون رو جمع کنیم و بریم دفتر زندگی کنیم تا سعید بیاد ... من دیگه اینجا برنمی گردم ...
دو تا چمدون گذاشتم و لباس هامون رو جمع کردم و شوکت هم یک فرش و یکم وسیله ...
داشتم چمدون رو از بالا میاوردم پایین که آقا جون اومد و با تعجب پرسید : چیکار می کنی آقا ؟ داری کجا می ری ؟
گفتم : سلام ... ببخشید صبح نتونستم خودمو کنترل کنم ولی برای اینکه کار به جای باریک نکشه , می رم دفتر تا سعید بیاد ...
گفت : باشه ... شما هر تصمیمی بگیری برای من قابل احترامه ... می شه یکم با هم حرف بزنیم ؟ ...
گفتم : البته آقا جون , چشم ...
نشست و سیگارشو روشن کرد ...
شوکت خانم نتونست ساکت باشه , گفت : من همچین انتظاری از شما نداشتم ...
آقا جون پُک محکمی زد به سیگارش و گفت : حق با شماست ... ولی یک چیزی هم این وسط هست ... رعنا جان , یک سوال ازت می کنم ... تا حالا شده جایی باشی که هیچ کس بهت توجه نکنه و احساس کنی نادیده گرفته شدی ؟ و زحمت هایی که می کشی , وظیفه به حساب بیاد ؟ حرف اول و آخر ,, مامان , الان این احساس رو داره ... البته نسبت به شما ... تو عروسش هستی و ازت محبت می خواد ... فکر می کنه دوستش نداری و اون همیشه سعی کرده تو رو راضی نگه داره و خوب این برای شما عادت شده و اونو ندید می گیرین ... مرتب گله می کنه ...
من خودم بارها دیدم که اگر تو حیاط باشه , سلام می کنی و اگر نبود تا فردا اونو نمی بینی ... سراغشم نمیای ... ببخش دخترم ... گفتم شاید دلیل رفتار خانم رو بدونی , بهتر باهاش کنار بیای ...
برای یک مادرشوهر که دلسوز تو بوده , سلام و السلام کافی نیست ... بارها با گریه از اتاق تو برگشته و گله کرده که رعنا با همه حرف می زنه جز من ...
ناهید گلکار