داستان رعنا
قسمت سی و هفتم
بخش پنجم
هیچ وقت روی سخنش من نیستم ... و به شدت رنجیده ...
من نمی خوام بگم تقصیر کیه رعنا جان ... ولی گوهر خانم خیلی مهربونه ... فقط الان یکم اعصابش به هم ریخته ...و فقط می خواد ثابت کنه که وجود داره ... وجود اثرگذاری که نادیده گرفته شده ... شما صبوری کن و ....
گفتم : آقا جون دیگه چیزی نگین ... خودم متوجه شدم ... حق با مامانه ... اون راست می گه ...
می شه شما اینجا باشین , من تنها باهاشون حرف بزنم ؟
لبخند رضایتمندی روی لبش نقش بست و گفت : البته ... من اینجا به درس های میلاد می رسم ... خوب آقا میلاد , بیا ببینم ...
من فورا کتمو انداختم تنم و رفتم پیش مامان ...
از خودم متنفر شده بودم ... این گناه من بود ... من به عنوان یک انسان خیلی خودخواهانه و احمقانه رفتار کرده بودم ...
وارد اتاق که شدم , مامان یک ور خوابیده بود و دست هاشو گذاشته بود زیر سرش ...
گفتم : سلام مامان جون ...
و کنارش نشستم ...
گفت : سلام ... این طرفا ؟ راه گم کردی ؟ ...
گفتم : اومدم ازتون معذرت بخوام ... آخه من کار بدی کردم ... خیلی شما رو دوست دارم و ازتون ممنونم به خاطر زحمت هایی که برای من کشیدین ...
منو می بخشین ؟ ...
بلندشد نشست ....
گفتم : من نمی تونم به اندازه ی شما خوب باشم ... کاش می شد ... ولی شما همونی هستی که سه تا بچه مثل سعید و مجید و ملیحه تحویل جامعه دادین ... یکی از یکی بهتر ...
به خاطر صفای وجود و پاکی ذات شما بوده ... و من بچگی کردم ... با اینکه خیلی شما رو دوست داشتم , بازم تو روی شما وایستادم .....
سرش پایین بود و با انگشت هاش پرز قالی رو جمع می کرد و دسته می کرد یک گوشه و حرف نمی زد ... ولی وقتی سرشو بالا برد دیدم صورتش خیس اشکه ...
تو دلم گفتم لعنت به تو رعنا ....
دستشو گرفتم و گفتم : می شه منو ببخشین ؟ هان ... می شه ؟
یک مرتبه آغوشش رو باز کرد و منو محکم بغل گرفت مثل اینکه عزیزی از راه دور اومده باشه ...
منم بغلش کردم و اشک هام ریخت ... و هر دو با غمی مشترک غصه هامون رو در آغوش هم خالی کردیم ....
با گریه گفت : تو منو ببخش ... نباید اون حرفا رو می زدم ... نمی دونم چم شده بود مادر ؟ ولی من خیلی زیاد تو رو دوست دارم ... همیشه دلم می خواست اونقدر بهت محبت کنم که یک روز توام به اندازه ای که من تو رو دوست دارم , منو دوست داشته باشی ....
و صورتم رو بوسید ..............
ناهید گلکار