داستان رعنا
قسمت سی و هشتم
بخش سوم
گرد غم تو تمام شهر پیچیده بود و من خیلی دلم گرفته بود از همه چیز ...
دوری سعید و نگرانی برای اون ... و دلتنگی های بی پایان من برای مادر و برادرم ...
از زمانی که انقلاب شد , من هنوز نتوسته بودم با مادرم حرف بزنم ...
هنوز هر وقت صدای تلفن میومد امید داشتم که اون باشه ... و حالا بیشتر از هر وقتی به یادش می افتادم و از اینکه دیگه با من تماس نگرفته بود , سخت ازش دلگیر بودم ...
شاید می شد گفت که تقریبا هر روز به اون شماره ای که داده بود , زنگ می زدم و هر بار امیدوار بودم مامان یا امیر گوشی رو بردارن ... اما بی نتیجه بود ...
یک شب خواب دیدم سعید برگشته ولی جلوی در ایستاده و به من نگاه می کنه ...
گفتم : چرا نمیای تو ؟ حالا که اومدی بیا تو دیگه ...
گفت : دستمو بگیر ...
بلند شدم تا دستشو بگیرم , یک مرتبه غیب شد ...
با ترس از خواب پریدم ... بعد از دیدن این خواب دیگه آرامش نداشتم ...
دو روز بعد وقتی ما دفتر بودیم تلفن زنگ خورد ... گوشی رو برداشتم , مجید بود ... گفت : سلام رعنا خانم منم مجید ...
گفتم : وای از دست شما مردا ... چرا زنگ نمی زنی ؟ حالت خوبه ؟ از سعید خبر داری ؟
گفت : دارم ... خبر دارم ... حالش خوبه ... یکم زخمی شده ...
دنیا روی سرم خراب شد ... گفتم : تو رو خدا مجید راست بگو ... فقط زخمی شده ؟ اگر چیزی شده به من بگو ...
گفت : تا اونجا که می دونم با زخمی های لشکر 77 بردنش مشهد ... دقیقا نمی دونم چی شده ... ولی خبر دارم که زخمی شده ...
من فردا میام تهران ولی شما برو مشهد , ستاد مجروحین جنگ , بهتون میگن کجاست ...
گفتم : باشه ... باشه ...
گفتم : با مریم حرف نمی زنی ؟ ...
گفت : نه , الان مریض دارم سرم شلوغه ... دوباره زنگ می زنم ... بهش بگین فردا میام تهران ...
ناهید گلکار