خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۲۱:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و نهم

    بخش چهارم




    گلوم خشک شده بود ... نفسی بلند کشیدم و گفتم : نه تنها کاری نتونستیم بکنیم بلکه منم سکه ی یک پول کرد و رفت ...
    مریم گفت : آخه عزیزم , جناب چیه بهش گفتی ... باید می گفتی حاج آقا ... خوب از همین جناب گفتن تو , اصلا به حرفت گوش نکرد .......
    ولی من مایوس نشدم و مرتب دنبال سهراب گشتم ... و بالاخره از سلامتی اون مطمئن شدیم و من تونستم با کلی رشوه برای اونا ملاقات بگیرم ...
    ولی این ملاقات هرگز انجام نشد و سهراب به جای دیگه ای منتقل شده بود .... و من دوباره پیگیر شدم ...
    دلم برای حمیده و حتی سهراب می سوخت و با وجود اینکه می دونستم فایده نداره , راضی نمی شدم پرونده رو رها کنم ...

    از این مراجعه کننده ها فراوان پیش ما میومدن ... ولی هیچکدوم رو قبول نمی کردیم و فقط به درددلشون گوش می کردیم ...

    حالا من برای اینکه قاضی ها به حرفم گوش کنن , چادر سرم می کردم ولی بازم منو قبول نداشتن و از شکل من بدشون میومد ...
    یک روز که داشتم برای دفاع از یک زن با قاضی حرف می زدم , به من گفت : داری شلوغ می کنی ... برو ببین مردم چطوری تو جبهه ها دارن جون می دن ... تو اینجا سر چه چیزایی بحث می کنی ...
    گفتم : حاج آقا من یک زنم و نمی تونم برم جبهه ... تو چرا اونجا نشستی ؟ چسبیدی به اون میز ... خوب توام برو جبهه بلکه ان شالله شهید بشی , خدا هم ازت راضی بشه ....

    و از در دادگاه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم هرگز پامو اونجا نذارم ... و تمام کارای دادگستری رو از اون روز به بعد مریم انجام می داد .....
    روز هام اینطور می گذروندم و شب ها در اضطراب شنیدن خبری از سعید و حتی مجید ...
    خسته و نا امید بدون هیچ تفریح و یا شادی کوچیک به باران و میلاد می رسیدم ...
    چیزی که بیشتر از همه منو آزار می داد تضادی بود که در زندگی و افکار من وجود داشت ... مسائلی رو در اطرافم می دیدم که به نظرم غیر منطقی و خرافی میومد و جز سکوت کاری نمی تونستم بکنم ...

    بارها با خودم فکر کرده بودم , این تقدیر و سرنوشت من بود یا خودم این راه رو انتخاب کردم ...
    اگر با مادرم رفته بودم شاید الان با پدر و مادر و برادرم یک گوشه ی دنیا راحت زندگی می کردم ... نمی دونم ... به هر حال احساس می کردم تو یک گودال افتادم و دارم دست و پا می زنم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان