داستان رعنا
قسمت چهلم
بخش دوم
سعید خیلی چیزا گفت که برای من قابل درک بود ...
اون که زیاد اهل گفتن احساساتش نبود , اون شب هر چی تو دلش بود بیرون ریخت ... و بعد از معجزات الهی ...
گفت : رعنا با چشم خودم معجزه می بینم ... این یک شعار نیست ... من اونا رو با تمام وجود لمس کردم و همین معجزه ها بوده که رزمنده ها رو نگه می داره ...
و توی جنگ , پیروز می کنه ... گاهی بیخودی راه برامون باز میشه ... و گاهی در حالی که خودمون هم باور نداریم , دشمن عقب نشینی می کنه ...
ساعت از دوازده گذشته بود و ما هنوز داشتیم حرف می زدیم ولی همه خواب بودن که صدای زنگ در بی موقع بلند شد ..
آقا جون سراسیمه و خواب آلود رفت و درو باز کرد طبق معمول همه از پنجره ها نگاه می کردن ...
سعید بدون اختیار گفت :یا امام زمون ... رضا برای چی این وقت شب اومده اینجا ؟
رضا پسردایی سعید بود ... اون یک رزمنده خیلی دو آتیشه بود و اغلب میومد در خونه و همون جا , مامان که عمه ی اون می شد رو می دید و می رفت ... و این طور بی موقع باید حامل خبر بدی بوده باشه ... و چون سعید پیش ما بود , تنها می تونستیم به مجید فکر کنیم .....
در یک چشم برهم زدن مریم و مامان چادر به سر , خودشون رو رسوندن به رضا ....
سعید هم دوید بیرون ... من زود لباس پوشیدم اومدم پایین ...
شوکت خانم با اضطراب گفت : برو مادر تو رو خدا ببین مجید چیزیش نشده باشه ... نکنه اتفاقی برای مجید افتاده ؟ ...
چند دقیقه بعد در حالی که سعید رنگ به صورت نداشت و مریم مثل بید می لرزید , اومدن تو ... من و شوکت که دیگه یقین کردیم مجید بلایی سرش اومده , به اونا خیره شده بودیم ...
ولی سعید گفت : نه مجید خوبه ... نگران نباشین ... حادثه بدتری اتفاق افتاده ... حزب جمهوری رو بمب گذاشتن ...
من با رضا می رم ...
سعید با عجله لباس پوشید و بدون اینکه دیگه حرفی بزنه رفت ...
ناهید گلکار