داستان رعنا
قسمت چهلم
بخش چهارم
من به سعید اصلا حرفی نزدم چون به شدت مشغول عزاداری برای شهدای اون بمب گذاری بود ...
تازه در مورد این پرونده نمی دونستم چه نظری داره و نمی خواستم بدونم ...
سعید اونقدر ناراحت بود که وقتی گفت ساکم رو ببندید می خوام برم جبهه , هیچ کس جرات نکرد بهش حرفی بزنه ...
و فقط از زیر قرآن ردش کردم و سپردمش به خدا ...
و هر بار این کارو می کردم احساس اینکه شاید بار آخری باشه اونو می بینم , دردآور بود و تا چند روز حالت طبیعی نداشتم ....
هر کاری کردم تا قبل از دادگاه با آقای شجاعی ملاقاتی داشته باشم , نشد ...
انگار می خواستم کاری برخلاف دین و اخلاق انجام بدم ... به من اجازه ی ملاقات به عنوان وکیل ندادن تا روز دادگاه رسید ...
من علاوه بر مقنعه چادرم سرم کردم ... یک جفت دستکش مشکی دستم و کفش راحتی پوشیدم تا قاضی به حرفم گوش کنه ....
فرح خانم از صبح خیلی زود اومده بود ... وقتی دیدمش اول اونو نشناختم از بس لاغر شده بود ...
تا چشمش به من افتاد با هیجان اومد جلو و پرسید : رعنا خانم امیدی هست ؟
گفتم : نمی دونم به خدا ... تا ببینیم چی میشه ... من تلاش خودمو می کنم ...
مدتی بعد آقای شجاعی رو با نُه نفر دیگه که اتهامشون یکی بود , آوردن ...
فرح خانم خودشو به شوهرش رسوند و گفت : نگران من نباش ... ما خوبیم ... توام ان شالله به لطف خدا و رعنا خانم میای بیرون ... تو که کاری نکردی ... حتما خودشون می فهمن ...
آقای شجاعی لبخند تلخی زد و رفت تو دادگاه ... ما هم به دنبالش ...
یک وکیل از همه ی اونا دفاع می کرد و منم جدا وکیل آقای شجاعی بودم ...
همه با استرس منتظر قاضی بودیم ...
ناهید گلکار