داستان رعنا
قسمت چهل و یکم
بخش سوم
هوا داشت سرد می شد ... صبح زود ملیحه به من زنگ زد که تو نرو دفتر تا من بیام با هم بریم ... ماشینم خراب شده ...
ملیحه هنوز همون ژیان رو داشت و حالا بیشتر اوقات خراب بود ...
با صدای زنگ تلفن , باران بیدار شد و فهمید که من می خوام برم و چون زود بیدار شده بود , بداخلاقی می کرد و نمی خواست از من جدا بشه ...
با خودم بردمش پایین تا سعید رو بیدار نکنه ... باران رو دادم به شوکت خانم ... ولی اون گریه می کرد و می خواست بیاد بغل من ... می گفت : رعنا جون امروز منو با خودت ببر ...
گفتم : ببین بابا سعید هست ... میاد با هم بازی می کنین ...
ولی اون چسبیده بود به پای من و نمی گذاشت کارامو بکنم ... در این جور مواقع سعید زود میومد به کمک من ... ولی اون روز خواب بود و بیدار نشد ....
تلاش شوکت خانم هم فایده ای نداشت .. .
زنگ در به صدا در اومد ... آقا جون درو باز کرد ... من میلاد رو آماده می کردم که با خودم ببرم مدرسه ...
از همون جا صدا کردم : ملیحه جون بیا تو تا حاضر بشم ... اونم اومد و تو پاشنه ی در ایستاد و دید که باران دست بردار من نیست ...
گفت : بذار مریم رو صدا کنم ...
در همین موقع مجید از اتاقش اومد بیرون و خداحافظی کرد تا از خونه بره بیرون ... وقتی در کوچه رو باز کرد قبل از اینکه پاشو بیرون بذاره , مریم از پنجره صداش زد و گفت : مجید میشه یک دقیقه بیای ؟
مجید دوباره درو بست و رفت به اتاقشون ...
ملیحه به مریم گفت : زود باش مریم جان , مریض دارم ...
بعد سرشو کرد تو اتاق و به من گفت :چرا نمیای ؟
گفتم : باران خانم اجازه نمی ده ...
گفت : سوییچ رو بده به من تا ماشین رو گرم کنم ...
از کیفم در آوردم و بهش دادم ...
همون موقع سعید اومد پایین و باران رو بغل کرد و گفت : شما برو ... ما امروز می خوایم با باران خانم بریم پارک ... چطوره بابا ؟ دوست داری ؟ ... مامان رعنا شما برو ...
من فرصت رو غنیمت شمردم و با سرعت دنبال ملیحه که داشت از خونه می رفت بیرون , راه افتادم ...
به میلاد هم گفتم : بدو تا دوباره بهانه نگرفته ...
دست میلاد تو دستم بود ... از در اتاق اومدیم بیرون ...
ناهید گلکار