خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۷:۱۹   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و یکم

    بخش ششم



    تا چهلم ملیحه , ما اصلا پامون رو دفتر نگذاشتیم ... و خیال این کارو هم نداشتیم ...
    بدون اون نمی تونستم اونجا کار کنیم ... ملیحه بعد از سال ها تازه یک مطب برای خودش داشت و خوشحال بود ... و حالا دیدن جای خالی اون برای من و مریم خیلی سخت بود ...

    موکل های ما هم یکی یکی رفتن ...


    اواخر آذر ماه شد ... غم و اندوه تنها چیزی بود که توی خونه ی ما حکمفرما شده بود ... با مریضی مادر که دائم توی رختخواب اشک می ریخت .. و اندوه آقا جون که پشتش خم شده بود , روزگار بدی رو می گذورندیم  ....
    حمید و هانیه پیش من بودن و هنوز تصمیمی برای اونا گرفته نشده بود ... تا یک روز مادر و پدر آقای رستگار اومدن و توی یک جلسه به من گفتن ما نمی تونیم بچه ها رو نگه داریم ....
    من گفتم : نگران نباشین ... من خودم از اونا مراقبت می کنم ... ملیحه هم اونا رو به من سپرده .....

    و این طوری شد که من دارای چهار تا بچه شدم و سرنوشت من از اینجا وارد مرحله ی جدیدی شد که برای خودم باورنکردنی و عجیب بود ...


    یک شب سعید مقدار زیادی خرید کرده بود و اومد خونه .... و خودش با شوکت خانم اونا رو جا به جا می کرد ... با حمید شوخی می کرد و سر به سر میلاد می گذاشت ...

    من می دونستم که اون داره تظاهر می کنه ... وقتی برای خواب رفت بالا دنبالش رفتم و پشت سرش ایستادم و پرسیدم : سعید جان چیزی شده ؟
    برگشت و به یک باره منو در آغوش گرفت و بوسید ...
    گفتم : چیکار می کنی سعید ؟ حالت خوبه ؟

    گفت : تو زیباترین رویای زندگی من هستی ... از اینکه تو رو دارم احساس خوشبختی می کنم ... رعنا نمی دونم چطوری بهت بگم تو برای من مثل یک مروارید می مونی ... درشت و درخشان ... وقتی نگاهت می کنم احساس عجیبی دارم ... نمی دونم باهات چطور رفتار کنم که خودم راضی بشم ... تو اونقدر خوبی که من هر کجا باشم به پاکی و صداقت تو ایمان دارم ...

    منو گرفت روی سینه اش . ادامه داد :  عزیزم منو ببخش که به اونچه که بهت قول دادم عمل نکردم ... ولی باور کن برای آینده تمام تلاشم رو می کنم ... من نمی خوام تو رو تنها بذارم ولی ...
    گفتم : می خوام بخوابم ... خوابم میاد ... دیگه ادامه نده لطفا ...
    ازش جدا شدم و حاضر شدم که بخوابم ... نمی خواستم دیگه به حرفش ادامه بده ... ولی اون رفت پایین و دو تا لیوان شربت خنک آورد و گفت : بیا بخوریم ...
    گفتم : چیه می خوای خواب از سرم بپره ؟

    خندید و گفت : معلوم بود ؟
    گفتم : حرف آخرت چیه ؟؟ چی می خوای بگی ؟ ... اینکه من خوبم و مثل مروارید هستم و به پاکی و صداقت من ایمان داری مقدمه است ... تو می خوای منو برای چی آماده کنی ؟ ...
    گفت : نه خدا رو شاهد می گیریم از ته دلم گفتم ... باور کن رعنا از اینکه می بینم داری برای حمید و هانیه مادری می کنی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ... همین ... حالا بیا بغلم و اینقدر به من شک نکن ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان