داستان رعنا
قسمت چهل و دوم
بخش دوم
میلاد با تعجب من و باباشو نگاه می کرد ... نمی دونست ما چرا این حرفا رو می زنیم ...
گفت : رعنا جون که مامان شما نیست ... مامان منه ... بابا پنبه برای چی می خوای ؟
سعید گفت : برای اینکه رعنا جونت منو بسته بندی کنه و بذاره لای رختخواب ها ...
میلاد گیج شده بود ...
گفتم : مامان جان نمی بینی بابا شوخی می کنه ... معلوم نیست امروز چرا خوشحاله ...
سرویس میلاد اومد و سعید اونو سوار کرد و برگشت ...
گفتم : سعید بوهای بدی به مشامم می خوره ... دارم بهت مشکوک می شم ...
گفت : ای وای ... نه تو رو خدا رعنا ... پای زنی دیگه ای در کار نیست ... قول می دم ...
گفتم : چرا یک جورایی هست ...
گفت : پس برای اینکه بهت ثابت بشه امروز با من بیا هر کجا رفتم با هم باشیم ... خوبه ؟ ...
گفتم : نه باران شوکت خانم رو اذیت می کنه ...
شوکت گفت : نه بابا نگهش می دارم ... تو برو یک روز با شوهرت باش ...
گفتم : خوب تو کار داری ... من تو ماشین حوصله ام سر می ره ...
گفت: نمی ذارم حوصله ات سر بره ... حاضر شو با هم بریم ...
وقتی نشستیم تو ماشین با خوشحالی به من گفت : وای چه روز خوبیه ... رعنا خانم کنارمه ...
گفتم : امان از دست تو سعید ... ببین برای رسیدن به عشقت چه کارایی می کنی ... ولی دستت برای من رو شده ...
قیافه ی مسخره ای به خودش گرفت و صداشو نازک کرد و گفت : وای خدا مرگم بده ... مچمو گرفتی ... آه عزیزم شایعه است , دروغ بهت گفتن ... زنی نیست که از تو بهتر باشه ... غلط کردم ولش می کنم ... منو ببخش ...
گفتم : می دونم که دوستش داری ... برو ولی منو ول نکن ...
گفت : وای عزیزم ممنونم که به من اجازه دادی ... چه رویای شیرینی ... من تو رو داشته باشم و به وصال یارم هم برسم ... چی میشه ... ها ؟....
اوقاتم تلخ شده بود ... ما منظور همدیگر رو می فهمیدیم و می دونستم که سعید اون روز می خواد از من مجوز بگیره و این کارو کرد و گرفت ... اما دل من به شدت گرفته بود و اون تلاش می کرد که منو سر حال بیاره ...
گفت : امروز با اون ناهار نمی خورم ... بریم با هم ناهار بخوریم ...
گفتم : سعید منو فراموش نکن ... من چشم به راه توام ... ما دو تا ... نه چهار تا بچه داریم ... یادت نیست ؟ ...
گفت : چشم عزیزم ... دو شب تو , یک شب اون ... تو همیشه سوگلی می مونی ... خودم حواسم هست ....
ناهید گلکار