خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و دوم

    بخش سوم


    و سعید فردا صبح عازم بود ... می گفت :  عملیات در پیشه و من چون قبلا اونجا رو شناسایی کردم حتما باید برم ...

    و اونجا به من گفت که این مدت که به جبهه می رفته عامل نفوذی بوده ... و تا اون زمان من نمی دونستم .....
    من سعی کردم سعید رو با خوشرویی راهی کنم ولی وقتی اون رفت , تا چند روز حال خوبی نداشتم و از همه چیز بدم میومد ...
    حالا من بودم و چهار تا بچه و شوکت خانم .... و اینکه تمام تلاشم رو می کردم که قوی باشم و امیدوار برای اینکه سعید برگرده ....
    حالا از صبح تا شب من و شوکت خانم مشغول بودیم ... مامان دیگه ناهار و شام هم درست نمی کرد و همش یک گوشه نشسته بود ...
    و این وسط شاکی شدن شوکت خانم منو کلافه کرده بود ...
    تا شب عید برای اینکه چند روزی رو با آقا کمال بگذرونه , رفت و نیومد ...


    فروردین تموم شد و اردیبهشت رسید ولی شوکت خانم , آقا کمال رو بهانه کرد و بازم نیومد و من تنها موندم ...
    حالا مجبور بودم همه کارای خونه رو خودم انجام بدم و مراقبت از مادر از همه سخت تر بود ...
    اون به گوشه ای خیره مونده بود و هر وقت که من پیشش می رفتم با نگاه از من تشکر می کرد و می پرسید : سعید اومد ؟
    می گفتم : دیگه داره کارش تموم میشه و قراره بیاد ...

    ولی آقا جون با اینکه هیچ وقت دست به سیاه و سفید نزده بود , سعی می کرد به من کمک کنه .... و مدام عذرخواهی می کرد ...

    و حمید و هانیه هم که بچه های فهمیده و خوبی بودن هر کاری از دستشون برمیومد , انجام می دادن ...
    حمید گاهی ظرف هم می شست ...
    یک روز وقتی صبحانه ی مادر رو بردم , اونو سر جاش ندیدم ...
    حمید و آقا جون تو اتاق پهلویی با هم می خوابیده بودن و هنوز بیدار نشده بودن ... دنبال مادر گشتم ... نبود ...

    با سر و صدای من که مامان رو صدا می زدم بیدار شدن و اومدن ...
    همه برای پیدا کردن مامان این طرف و اون طرف می رفتیم ...
    آقا جون و حمید لباس پوشیدن و رفتن توی خیابون ...
    بعد از مدتی مامان رو بدون چادر با خودشون آوردن ... یکی از همسایه ها اونو دیده بود که بی هدف راه میره ...
    مامان رو تحویل آقا جون داده بود ... و ما تازه متوجه شدیم که مریضی مامان جدیه ...
    ما فورا اونو بردیم دکتر ...
    گفتن این بیماری پیشرفت کرده و مدت هاست که مامان به اون مبتلاست ... و به خاطر ناراحتی های اخیر تشدید شده .... چندین دکتر عوض کردم ولی فایده ای نداشت و اون روز به روز بدتر می شد ...
    گاهی به صورت آقا جون تف می انداخت و می گفت ملیحه رو تو کُشتی ..... و وقتی برادرش به دیدنش اومد اصلا اونو نشناخت و ازش رو برگردوند ....

    تنها کسی که هیچ وقت باهاش بدرفتاری نکرد , من بودم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان