داستان رعنا
قسمت چهل و دوم
بخش چهارم
دیگه خسته شده بودم و توان نداشتم ... با اینکه دلم نمی خواست به شوکت بگم که برگرده ولی این کارو کردم و ازش خواستم کمکم کنه ... و با اومدن اون یکم از باری که روی شونه های من سنگینی می کرد , کم شد ...
روزگار بدی رو می گذروندم و در هر فرصتی بغضم می ترکید و های و های گریه می کردم ... گاهی برای اینکه بچه ها ناراحتی منو نبینن می رفتم پشت بوم و دور از چشم همه ساعتی به آسمون و ستاره ها خیره می شدم و با خدا راز و نیاز می کردم و اشک می ریختم ...
و شب ها از شدت خستگی خوابم نمی برد ... و به این فکر می کردم که چرا هر روزم بدتر از روز قبل میشه ...
سعید اقلا هفته ای یکی دو بار زنگ می زد و نگران ما بود ...
ولی هر بار می خواستم از احوال مامان و یا اوضاع خودم بگم , دلم راضی نمی شد که فکر اونو پریشون کنم ...
ولی یک بار که مجید زنگ زد , ازش خواستم که به مریم بگه برگرده ... بلند خندید و گفت : چشم رعنا خانم ... خودش داشت برمی گشت ...
چون ما داریم بچه دار می شیم ... فردا مریم میاد ...
خبر بارداری مریم , شوکت خانم رو خیلی خوشحال کرد ولی نه برای آقا جون مهم بود نه برای مامان ... اون هایی که از خبر حاملگی من اونقدر خوشحال شده بودن ...
حالا تو غم و غصه ی خودشون غرق بودن و وقتی بهشون گفتم , هیچ عکس العملی نشون ندادن ...
مامان که راه نجاتی برای خودش پیدا کرده بود و اون فراموشی بود ...
ناهید گلکار