خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و سوم

    بخش اول



    آخرای ادیبهشت 61 بود ...

    مریم اومد ولی حال خوبی نداشت ...
    شدیدا حالت تهوع داشت و مرتب تو دستشویی بود ...

    و حالا باید از اونم مراقبت می کردیم ...
    سعید در آخرین تماسش به من قول داد که تا چند روز دیگه برگرده ... و من آماده می شدم که وقتی اون میاد همه چیز مهیا باشه ...
    روحیه ام بهتر شده بود ... کار می کردم و خوشحال بودم ... گاهی آهنگی رو زیر لب زمزمه می کردم ... و برای آینده نقشه می کشیدم ....
    نزدیک ظهر بود که صدای زنگ در خونه بلند شد ... هنوز برای اومدن بچه ها زود بود ...
    کسی درو باز نکرد ... صدای زنگ چند بار دیگه به گوش رسید ...

    شوکت خانم با غر و لند رفت تا درو باز کنه ...
    من سرگرم اطو کردن چند تا از پیرهن های سعید  بودم و برخلاف همیشه که می خواستم ببینم چه کسی پشت دره , این بار سرم به کارم بود به در نگاه نمی کردم ...
    مریم کنارم دراز کشیده بود و حالت تهوع داشت ...

    یک مرتبه شوکت خانم وارد اتاق شد و در حالی که پریشون و آشفته بود ... گفت : رعنا جان دم در کارت دارن ... خدا به خیر کنه ...

    از پنجره نگاهی به در انداختم .. .
    رضا و دو نفر دیگه اومده بودن توی حیاط و آقا جون با اونا حرف می زد ...

    پرسیدم : با من کار دارن ؟
    گفت : میگن رعنا خانم رو بگو بیاد ... در مورد آقا سعیده ...

    دنیا روی سرم خراب شد ... چنان احساس عجز و ناتوانی کردم که قدرت حرکت نداشتم ...
    دلم نمی خواست برم و اونچه که اونا می خوان به من بگن رو بشنوم ... رضا نمی تونست حامل خبر خوبی باشه ...

    و انگار برای من پایان انتظار بود ... ولی اینطور نبود ... خدا برای من چیز دیگه ای می خواست ...
    مانتو پوشیدم و روسری سرم کردم و رفتم توی حیاط آهسته و بی صدا قدم برمی داشتم ... و قبل از اینکه به اونا برسم , ایستادم ...
    رضا و آقا جون اومدن جلو ... من فقط نگاه کردم ...

    آقا جون گفت : نترس رعنا جون ... بابا بیا اینجا بشین روی تخت تا برات تعریف کنیم ...
    من بازم ایستادم و به رضا که سرش پایین بود نگاه کردم ... سکوت من حاکی از درد درونم بود ...

    خودش به حرف اومد و گفت : ببخشید که خبر خوبی براتون ندارم ... ولی مجید گفته باید به شما بگم ...
    سعید یک هفته پیش گم شده ... نفوذی رفته بوده با چهار نفر دیگه ... داشتن برمی گشتن همدیگر رو گم می کنن ...
    خوشبختانه تو خاک ایران بودن ... اون سه نفر اومدن ولی سعید برنگشته ... الان دارن دنبالش می گردن ... ان شالله پیداش می کنن ...
    گفتم : پس میاد دیگه ؟ آره ؟
    گفت : ان شالله ... ولی وضع خیلی خرابه ... شاید یک جایی قایم شده باشه ... اینو شما بدونین بهتره ... خیلی احتمال ها هست ... معلوم نیست ... شما باید آماده باشین ...

    گفتم چه احتمالی ؟ " معلوم نیست " یعنی چی ؟ آقا رضا منو سرگردون نکن ... هر چی هست بگو ....




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۳/۳/۱۳۹۶   ۱۳:۰۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان