داستان رعنا
قسمت چهل و پنجم
بخش دوم
چیزی که هرگز در تصورم نمی گنجید , همین بود که روزی در مورد سعید چنین احساسی داشته باشم ...
با خودم می گفتم خدایا تو که منو تا اینجا آوردی , به من کمک کن سعید مفقود نمونه و به من رحم کن تو بلاتکلیفی نمونم ...
یا فاطمه ی زهرا یک بار دیگه به من کمک کن ....
مجید روی یکی از تخت ها دراز کشیده بود ولی دکتر جوانی که همکار اون بود هنوز مشغول کار بود ....
یک نفر اومد تو بهداری و سراغ دکتر موحد رو گرفت ... و رفت به طرف تخت اون ...
مجید رو صدا کرد و چیزی بهش گفت ... مجید از جا پرید و بلند شد و با عجله با اون رفت بیرون ...
یک ساعتی من اونجا بودم ... نه از علی خبری بود نه مجید ...
چند بار گشتم و از رزمنده ها پرسیدم : اونا کجان ؟
یکی می گفت الان اینجا بودن ... یکی می گفت دکتر رفته برای یک مجروح , بر می گرده ...
من انتظار می کشیدم که اونا بیان و با علی برگردم تهران ... دلم به شدت شور می زد و حالا متوجه شده بودم که اینجا کاری از دستم برنمیاد ...
تا چشمم افتاد به اونا که با هم از دور میومدن رفتم جلو و با عصبانیت گفتم : ای بابا منو ول کردین هر دو رفتین ... چرا به من خبر ندادین ؟ ...
چشم های هر دو طوری بود که انگار گریه کردن ...
مجید گفت : یکی از دوستان نزدیکم شهید شده ...
گفتم : وای ببخشید ... تسلیت میگم ... علی بیا ما برگردیم ....
مجید به نظرت ما چه موقع بریم بهتره ؟ ...
گفت : همین الان ... منم میام ... علی تا فرودگاه اهواز ما رو می رسونه ... من و شما با هواپیما می ریم , علی ماشین رو میاره ...
گفتم : چی شده ؟ برنامه ریزی کرده بودین ؟
مجید گفت : آره خوب ... میگن عملیات در پیشه و ممکنه اوضاع وخیم بشه ... شما باید هر چی زودتر از اینجا دور بشین ... منم تهران کار دارم , میام و برمی گردم ... شما هم برای اینکه خسته نشین با هواپیما با من بیاین ...
مجید از نظر روحی خیلی خراب بود و تا اهواز حتی یک کلمه حرف نزد ... بغض شدیدی داشت , اونقدر که من همش دلداریش می دادم ...
ساعت دوازده ظهر فردا ما به تهران رسیدم ...
چند تا از پسر عمه های سعید اومدن فرودگاه ...
من تعجب کرده بودم ولی فکر کردم با مجید کار دارن ... یکیشون ما رو برد خونه و دو تای دیگه کمی با مجید دورتر از من حرف زدن و رفتن ...
بازم توی راه هر دو ساکت بودن ... وضع برای من غیرعادی به نظر می رسید ....
نزدیک خونه که شدیم مجید گفت : می دونی رعنا خانم , شما کار خودت رو کردی اومدی و سعید رو با خودت برگردونی ...
اون به خاطر شما پیدا شد ... سعید توی همون هواپیمایی بود که ما با هاش اومدیم ...
بچه ها باهاش رفتن تا بیارنش خونه ...
حالا فهمیدم که چه عشقی بین شما بود ... سعید طاقت نیاورد و خودشو نشون داد تا شما اونجا نمونی ...
و زد زیر گریه ...
گوش کردم ........ نفس بلندی کشیدم و از هوش رفتم .........
ناهید گلکار