داستان رعنا
قسمت چهل و پنجم
بخش سوم
فصل چهارم :
سال 65
حالا چهار سال از شهادت سعید گذشته بود و من تازه داشتم کمی خودمو رو جمع و جور می کردم ...
حمید بیست و یک سال داشت ... مرد بزرگی شده و بسیار به من وابسته بود ... هانیه دختر جوان و زیبای شانزده ساله ی من که با تمام محبت و عشقی که توی وجودش بود به زندگی من رونق می داد ... اونقدر نسبت به من احساس نزدیکی می کرد که گاهی واقعا فراموش می کردم که دختر خودم نیست ...
میلاد یازده سال داشت هنوز با رفتن سعید کنار نیومده بود و مدام برای اون دلتنگی می کرد ...
ولی بارانِ نه ساله من از غم و غصه گریزان بود , از جنگ بیزار و از عزاداری متنفر ... و هیچ وقت حرفی در مورد سعید نمی زد و اگر ما می زدیم گوش نمی کرد ... در حالی که تمام تلاش من برای زنده نگه داشتن و حضور سعید بین خودمون بود ...
ولی هر چهار تای اونا چنان به هم وابسته بودن که کسی باور نمی کرد خواهر و برادر نباشن ...
حمید مثل یک مرد واقعی پشت من بود و میلاد هم از اون تبعیت می کرد ...
هانیه برای باران الگوی خوبی بود و می تونم بگم به همه ی کارای باران می رسید و اینو از وظایف خودش می دونست ...
توی سال های سختی که من داشتم این چهار تا بچه رونق زندگی من شدن ...
مریم یک دختر زیبا و ناز به دنیا آورده بود که اسمشو مهدیه گذاشت ...
اون حالا سه ساله بود و شمع محفل خانواده ی ما ... چون بر عکس اون چیزی که مریم و مجید می خواستن اون بچه به زدن و رقصیدن علاقه زیادی داشت ... حتی با صدای هم زدن چایی شروع می کرد به رقصیدن ...
گاهی بچه ها هم براش آهنگ می گذاشتن ... و گاهی شوکت خانم که مادربزرگ اون می شد , یواشکی از مریم براش یک آهنگ قردار می گذاشت و خودش دست می زد و اون می رقصید ...
مهدیه در حین این که می رقصید و به زور بدنشو به راست و چپ تکون می داد , تکرار می کرد قر می دم و قر می دم ... و باران و هانیه و شوکت خانم براش دست می زدن و همه با هم دم می گرفتن ... و با اون همصدا می شدن ...
من به کمک علی و مجید می خواستم نصف باغ رو بفروشم تا بتونم برای بچه ها زندگی جدیدی درست کنم که دیگه توی اون غصه و غم جایی نداشته باشه ... ولی هنوز مشتری براش پیدا نشده بود ...
ناهید گلکار