داستان رعنا
قسمت چهل و پنجم
بخش پنجم
سرشو انداخت پایین و خندید و چند بار تکون داد و گفت : وای رعنا جون شما دیگه کی هستی ؟ ... به خدا خجالت می کشم ... آخه اصلا درست نیست ... من هنوز رو پای خودم نیستم ...
گفتم : وای الهی فدات بشم ... عاشق شدی ؟ روی پای خودم نیستم یعنی چی ؟ پس من کیم ؟ من پای تو هستم عزیزم ... روی چشمم پسرم ... حالا کی هست ؟
گفت : نه به خدا رعنا جون ... من الان قصد کاری رو ندارم ... فقط می خوام با شما آشنا بشه که از نظر خانواده اش مشکلی پیش نیاد ... همین ...
می خوام برم سر کار بعدا ... ولی بهشون گفتم اگر رعنا جون قبول کنه , شدنیه ... اما اگر شما نپسندیدین بی خیالش میشم ...
خندیدم و گفتم : از این حرفا منم زیاد زدم ... همش باد هواست ... ولی اینو بدون , چون تجربه دارم اگر مناسب تو ندونستم نمی ذارم حمید ... چون می خوام خوشبخت بشی ... چون می خوام کسی رو به همسری بگیری که در کنارش آرامش داشته باشی ... البته اینم می دونم که تو پسر عاقلی هستی و خودت می دونی داری چیکار می کنی ولی من واقعا مادرت هستم ...
می دونم جای اونو نمی تونم بگیرم ولی مثل اون دوستت دارم و هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام می دم ...
باز سرشو انداخت پایین یکم مکث کرد و گفت : رعنا جون شما تقدیر من بودین ... وقتی اولین بار شما با دایی اومدین خونه ی مادر جون و من شما رو دیدم , احساس کردم خیلی دوستتون دارم خودتون هم می دونین ...
می فهمیدم که بین ما و خانواده ی شما کشمش و اختلاف هست ... شب ها تو عالم بچگی دعا می کردم زن دایی سعید بشین و من همیشه شما رو ببینم ...
خندیدم و گفتم : پس دعاهای تو بود که من هیچ طوری نتونستم از دایی تو بگذرم ... آره , یادم میاد همش کنار من بودی و هر چی می خواستم تو برام انجام می دادی ... منم از همون اول به تو علاقه داشتم ... راست میگی شایدم این محبت , برای همین روزا بود ...
حالا من باید چیکار کنم ؟ خودت بگو ...
گفت : اگر اجازه بدین اول نازنین رو بیارم شما ببینین ... بهش گفتم ... واقعا گفتم رعنا جون ... اگر شما بگین نه , تمومه ... قول میدم ... میشه فردا بیارمش ؟
گفتم : آره بیار ... ولی با این عجله ای که تو داری بعید می دونم برای عقد و عروسی صبر داشته باشی ... برو بخواب و فردا نازنین خانم رو بیار من ببینم ...
ناهید گلکار