داستان رعنا
قسمت چهل و ششم
بخش چهارم
من خودمو نباختم و باهاش رفتم تو زیرزمین ...
منظره ای که اونجا دیدم , دلم رو به درد آورد ... می خواستم فریاد بزنم ... اصلا خوشایند نبود ... هفت هشت دختر بچه ی معصوم توی اون زیرزمین منتظر خانواده هاشون بودن ...
من نگاهی به همه ی اونا کردم ... به نظرم سه نفر از بقیه بزرگ تر بودن ...
یکی از اونا انگشت خودشو بالا و پایین کرد ...
من فکر کردم باید اون باشه که به من علامت داده ...
گفتم : اینه ...
گفت : بیا برو خانم ... دیدی ما رو مسخره کردی ؟
در همین موقع یک دختر قد بلند و لاغر اندام و تقریبا سبزه رو و قشنگ اومد جلو و گفت : رعنا خانم من نازنینم ...
اون مرد در همین حال می خواست درو ببنده ... من جلوی در ایستاده بودم و نازنین لای در بود و محکم خورد تو پشت اون که تعادلشو از دست داد ...
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ... فریاد زدم : احمقِ الاغ بچه ی مردم رو زدی ... تو چه حقی داشتی ؟
و دست نازنین رو گرفتم و کشیدم طرف خودم و گفتم : حالا اگر می تونی جلوی منو بگیر و به من دست بزن ... پدری ازت در بیارم که خودت نفهمی چی شد ....
پدر و مادر حمید رو می خوای ؟ برو پیداش کن ... پدرش تو میدون ژاله شهید شد و مادر به دست مجاهدین ...
دو تا دایی داره ... یکی تو جبهه شهید شده , یکی هم الان جبهه اس ... من برات از کجا فامیل بیارم ؟ مادر و پدر این دخترم خبر ندارن ...
اصلا به تو مربوط نمی شه که من برای تو توضیح بدم ... به خاطر شک بی خودتون به این جوون های بدبخت , چهار ساعته همه رو نگران و دلواپس کردین ...
تو می دونی الان چی به روز پدر و مادر این دختر اومده ؟ گمشو از سر راهم برو کنار و حمید رو صدا کن بیاد ... می خوام از این جهنم برم بیرون ...
من همسر شهید سعید موحدم ... اگر نذاری , به بالادستی هات شکایت می برم تا پدرتو دربیارن ...
اینا رو که می گفتم همین طور نازنین رو با خودم می کشوندم از پله ها بالا ... و اون مرد نتونست حرفی بزنه ...
چند نفر هم سر پله ها از سر و صدایی که من راه انداخته بودم , جمع شده بودن ...
همون مردی که برای من متاسف بود گفت : خواهر آروم باش ... ببخشید ... من معذرت می خوام ... الان میگم بیاد ... شما خودتو ناراحت نکن ...
باور کن خواهر ... شما که می گین از خانواده ی شهید هستین ... راضی می شین این دخترا و پسرا هر کاری دلشون خواست تو خیابون بکنن ؟ اگر جلوی اینا رو نگیریم , نمی دونین چه فسادی راه می ندازن ...
ناهید گلکار