داستان رعنا
قسمت چهل و هفتم
بخش اول
گفتم : وقت رو شما تعیین کنید که راحت باشین ...
گفت : همین امشب ما در خدمتیم ... خیلی دلم می خواد شما رو ببینم رعنا خانم عزیز ...
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم ... ولی خیلی تعجب کرده بودم ...
اون منو خیلی تحویل گرفت و انگار منتظر من بود ...
نکنه من دارم اشتباه می کنم و باعث بشم حمید خوشبخت نشه ... باید حواسم رو جمع می کردم ...
اون امانتی ملیحه بود , نباید بی گدار به آب می زدم ...
حمید رو صدا کردم و دوباره بهش گفتم : که اگر خانواده ی اونو نپسندیدم , امکان نداره بذارم این وصلت سر بگیره ...
سرشو انداخت پایین و با شرمندگی گفت : از نازنین خوشتون نیومده ؟
گفتم : نمی دونم ... هنوز که درست ندیدمش ... ولی اشتیاق مادرش منو به شک انداخت ...
گفت : هر چی شما بگین ...
گفتم : حمید جان مثل اینکه بدجوری عاشق شدی ؟
گفت : نه , به امام رضا اینطور نیست ولی چون به من نامحرمه من دلم نمی خواد همین طوری با کسی باشم ... از این کار بدم میاد ... خوب فکر کردم یا محرم باشیم که هر دو جدی بگیریم یا اونم بدونه که بره دنبال زندگیش ...
گفتم : ولی فکر نکنم نازنین مثل تو فکر کنه ... اون همین الانم جدی گرفته ...
آخه من با دیدن اون متوجه شدم و فکر می کنم اونا به اندازه ی تو مومن نیستن ... گفته باشم ... از الان فکرا تو بکن ...
گفت : چرا هست ... چطوری بگم ... از حرفایی که می زنه می فهمم که اهل نماز و روزه و دعا خوندن هستن ... حالا بقیه اش با شما ...
دیدم بهتره که آقا جون با ما بیان چون اون می تونست با یک نگاه هر کسی رو بشناسه ...
وقتی به آقا جون گفتم , با بی حوصلگی گفت : نه بابا ... تو برو , اگر پسند کردی بعد منم میام ...
گفتم : نمی شه آقا جون ... بدون شما نمی رم ...
گفت : برای امشب ؟
گفتم : بله آقا جون ...
گفت : من حاضر نیستم ... باید برم حموم ... اصلاح برم ... نمی شه ...
گفتم : کاری نداره که ... الان حمید میاد و شما رو حاضر می کنه ... تا بعد از ظهر خیلی راهه ...
به خاطر من آقا جون ... خواهش می کنم ...
می دونین راستش نمی خوام تنهایی در مورد زندگی حمید تصمیم بگیرم ... می ترسم اشتباه کنم ...
شما می دونین من یکم عجولم و دیدگاهم به زندگی فرق می کنه ... می ترسم با یک تصمیم نابجا , یک عمر این بچه تو دردسر بیفته ...
گفت : باشه بابا ... منم با شما میام ...
ناهید گلکار