داستان رعنا
قسمت چهل و هشتم
بخش سوم
اون روز , رمضون با یک مرد اومد که تمام باغ رو می خواست ولی با نصف باغ هم راضی شد و قیمت ما رو یکم آورد پایین و قرار شد ما تحقیق کنیم و پنجشبه برای معامله برگردیم ...
خیلی نقشه ها تو ذهنم داشتم و می خواستم انجامش بدم ...
سر راه موقع برگشت , رفتیم تا ده کلندوک ... یک بنگاه بود , برای فروش به اونجا هم سپردم ... تا شاید بتونم با قیمت مناسب تری اونجا رو بدم ...
دو روز بعد بنگاهی زنگ زد و گفت که مشتری داره به همون قیمت که می خواستم ...
با اونم پنجشنبه قرار گذاشتم ... باید می دیدمش تا مطمئن بشم آدم خوبیه ...
می خواستم آقا جون و علی رو هم با خودم ببرم ... برای همین یک مرتبه تصمیم گرفتم بله برون حمید و نازنین رو هم توی باغ بگیرم بدون اطلاع به اونا ....
برای همین در اولین فرصت رفتم و دو قواره پارچه و یک چادری خریدم و یک انگشتر و اونا رو طبق رسم کادو کردم ...
بعد به خونه ی آقای سماواتی تلفن کردم و اونا رو برای پنچشنبه دعوت کردم بریم باغ برای ناهار ...
خیلی خوشحال شدن ...
بعد به زهرا خبر فرستادم که آماده باشه که مهمون دارم ... ویلا رو آماده کنه ...
خودم همه چیز خریدم و حمید و میلاد و باران تو ماشین علی نشستن و شوکت و مریم و مهدیه و آقا جون هم با من صبح زود راهی لواسون شدیم ....
روز بسیار خوبی بود ... باغ هوای روح بخشی داشت ... نهر , پر آب بود و فضا , دل انگیز ... بچه ها بازی می کردن ...
حمید و نازنین بهم عشق می دادن ... شوکت خانم , بزرگی می کرد و آقا جون برای آقای سماواتی شعر می خوند ... و علی مدام دنبال من بود ... و نگاه های عاشقانه ای که نمی تونستم ندیده بگیرم ...
از اون شبی که برای من تولد گرفت , دلم نسبت به اون بد شده بود ... از طرفی اون جزو خانواده ی من بود و نمی تونستم چیزی رو عنوان کنم ... که برای خودم هم خوب نبود ....
ولی هر طرف می چرخیدم سنگینی نگاه اونو روی خودم حس می کردم و به روی خودم نمی آوردم ...
کنار نهر آب , کباب درست کردیم و دور هم نشستیم ...
علی یک سیخ کباب آورد و داد به من و گفت : رعنا تو اینو بخور که خوب سرخ شده ...
گفتم : بذارش تو سفره ... بشین ناهارتو بخور ... به فکر من نباش ...
این حرف رو با لحن بدی جلوی همه زدم که فکر می کردم حساب کار خودشو می کنه ...
ناهید گلکار