داستان رعنا
قسمت چهل و نهم
بخش سوم
نازنین بیشتر شب ها خونه ی ما می موند چون حالا حمید یک اتاق مخصوص خودش داشت ...
وقتی همه با هم از پله برای خواب می رفتن بالا , آقا جون منو صدا کرد و گفت : بابا اگر خوابت نمیاد بیا با هم بریم تو حیاط ...
گفتم : چشم ...
انگار دلم می خواست با کسی حرف بزنم ... با هم راه افتادیم ....
قبل از ما آقا کمال تو حیاط بود و داشت اونجا رو مرتب می کرد ... حالا همزبون خوبی برای آقا جون شده بود اغلب می نشستن و با هم حرف می زدن ...
وجود آقا کمال با قدرتی که تو اداره ی خونه داشت برای من نعمت بزرگی بود ... و اینکه اون سال می تونستم با کمک اون بفهمم درآمد باغ چقدر می شده و چقدر دست منو می گرفته ...
چون احساس می کردم رمضون زیاد با اون موافق نیست و دلش نمی خواد آقا کمال تو کارش دخالت کنه , بهش شک کرده بودم ...
آقا کمال کمی پیش ما موند و گفت : رعنا خانم باید در مورد باغ با هم حرف بزنیم ... الان بگم ؟
گفتم : باشه فردا ... آقا کمال شما خسته ای برو بخواب ... منم با شما کار دارم ... فردا حرف می زنیم ...
وقتی اون رفت , آقا جون نگاه مهربونی به من کرد و گفت : بابا جان رعنا , چرا اینقدر به هم ریخته شدی ؟
امشب من تو صورتت چیزی می دیدم که نگرانم می کرد ...
آه عمیقی کشیدم و گفتم : چیزی نیست ... آشفته شدم به خاطر اینکه ... به خاطر ... ولش کنین ... خوب میشم ...
گفت : می دونم بابا که خیلی چیزا دست خود آدمه ... ولی خیلی چیزها هم دست اوستا کریمه ...
یادته روزی که ما برای اولین بار به خونه ی شما اومدیم ؟ اون روز من برای اینکه یخ مجلس آب بشه و سر حرف باز , یک مرتبه شعری به ذهنم رسید و خوندم ...
ولی هر چی بیشتر تو رو شناختم و زمان گذشت , دیدم که اون شعر بیخودی به ذهن جاری نشده بود ...
ناهید گلکار