داستان رعنا
قسمت پنجاهم
بخش پنجم
با پولی که به دستم رسید , برای خونه تلفن گرفتم ... و مدتی طول کشید تا اون خط رو به ما دادن و ما تلفن دار شدیم ....
روزی که مریم و مجید می خواستن اسباب کشی کنن , من و شوکت خانم با محترم رفتیم به کمکش ...
وقتی رسیدیم , بیشتر اثاث جمع شده بود و صاحبخونه ی جدید هم داشت اثاث میاورد ...
شلوغ بود و پر از سر و صدا ... یکی میاورد و یکی می برد ...
کلافه شده بودم و گفتم : لعنت به من ... چرا اومدم اینجا ؟ ... من که کاری نمی کنم ...
همین طور که ایستاده بودم , یکی یکی خاطراتم زنده می شد و ناراحتم می کرد ... سعید رو می دیدم که هنوز کنار اون اتاق ایستاده و منو نگاه می کنه ...
مادر رو می دیدم ...
ملیحه هنوز با همون لبخند شیرینش داشت با باران بازی می کرد ...
نزدیک بود داد بزنم و از اونجا فرار کنم که صدای خانمی که خونه رو خریده بودن , منو به خودم آورد و گفت : رعنا خانم شما هستین ؟
با بی حوصلگی گفتم : بله منم ... چی شده ؟
گفت : تلفن شما رو می خواد ...
پرسیدم : کی رو می خواد ؟ منو ؟
گفت : اگر رعنا هستین , بله ...
در حالی که به طرف تلفن می دویدم , پرسیدم : کیه ؟ نگفت ؟
گفت : نه ...
گوشی رو برداشتم و گفتم : الو بفرمایید ... منم رعنا ...
صدای بلندی که داشت داد می زد , گفت : الهی مادر فدای تو بشه رعنای مادر ... عزیزم ... کجا بودی ؟ چرا تلفنت رو جواب نمی دادی ؟
نفس تو سینه ام بند اومد ... در یک لحظه احساس کردم قلبم از کار افتاده ...
یک نفس بلند و طولانی کشیدم و داد زدم : ماماااااااااان ... مامانم کجایی ؟ چرا ولم کردی ؟ مامان ... ماماااااان بیا تو رو خدا ... بیا دارم برات می میرم ... عزیزم مامانم ...
از شدت هیجان دیگه نمی فهمیدم چیکار می کنم ...
مریم و شوکت اومده بودن ...
شوکت گوشی رو گرفت و گفت : خانم سلام ... منم شوکت ... بله , من هنوز پیششم ...
نگران نباشین حالش خوبه ... داره گریه می کنه ... تو رو خدا قطع نکنین , بذارین باهاتون حرف بزنه ...
ما داریم از این خونه می ریم ... به ما شماره تلفن بدین ....
من دوباره گوشی رو گرفتم و گفتم : مامان تو رو خدا بیا ...
گفت :میام عزیزم ... حتما میام ... صبر کن کارامو درست کنم , من آلمانم ... فقط به خاطر شماره ی تو که لندن جا گذاشته بودم , رفتم و آوردم ... الان ده روزه بهت زنگ می زنم , نیستی ...
آخه زن امیر , آلمانیه ... منم اومدم اینجا ... راستی امیر یک پسر داره ... اگر اومدم عکس اونو برات میارم ... تو خوبی مامان ؟
این شماره ای که بهت میدم رو یادداشت کن ...
گفتم : شماره خونه ی جدید منم شما یادداشت کن ...
گفت: بگو می نویسم ( ... ) آهان نوشتم ...
گفتم :شما کی میای ایران ؟
گفت : به زودی عزیزم ... ولی نمی تونم زیاد بمونم ... فقط میام تو رو ببینم و برمی گردم ... فکر کنم چهار ماهی باشم ... بهت خبر میدم ... تو کجا زندگی می کنی ؟
گفتم : وقتی اومدین بهتون میگم ...
گفت : میلاد و باران خوبن ؟ بزرگ شدن ؟
گفتم : بله , خوبن ...
پرسید : سعید چی ؟ خوبین با هم ؟
گفتم : مامان , سعید شهید شده ...
گفت : وای ... خدای من ... ای داد بیداد ... بدبختی شد ... رعنا تو چی کشیدی ؟ مامانت بمیره الهی ... منم نبودم , نتونستم کنارت باشم ... آخ ... خدا بیامرزه ... خیلی ناراحت شدم ... من دوستش داشتم , پسر خوبی بود ... کاش اون تصمیم های احمقانه رو نمی گرفتیم ... خیلی خوب مادر , فعلا ازت خداحافظی می کنم ... دوباره بهت زنگ می زنم به شماره ی جدیدت ... اگر تونستی توام زنگ بزن ...
و صدا قطع شد .....
گوشی رو گذاشتم , در حالی که هنوز خیلی حرف داشتم باهاش بزنم ....
نشستم روی پله و با دو دست سرمو گرفتم و اشک هام ریخت ... همین طور که سرم پایین بود گفتم : ای خدا با من چیکار می کنی ؟ ... همین امروز که من اومده بودم به این خونه , مادرم زنگ زد ... تو می دونستی ... مگه نه ؟
تو می دونستی ... من می دونم که می دونستی و منو کشوندی اینجا ... بزرگی تو رو شُکر ....
ناهید گلکار