داستان رعنا
قسمت پنجاه و دوم
بخش اول
به حمید گفتم : تو فقط بهش بگو فردا نمی تونی بری دنبالش و خودش بیاد , همین ... دیگه کاری نداشته باش , بذارش به عهده ی من ....
و خودم اونقدر فکرم مشغول شد که باران رو فراموش کردم ...
اصلا حرف هانیه رو در مورد اون جدی نگرفتم ...
ساعت یازده راه افتادم که تا ساعت دو که هانیه تعطیل میشه , دَم دانشگاه باشم ...
خیلی زودتر رسیدم ... و جلوی در منتظر موندم ... بالاخره هانیه اومد ... شونه به شونه ی یک پسر کم سن و سال ...
پیاده نشدم و خودمو نشون ندادم ...
فکر می کردم اگر همکلاسیش باشه همین جا تموم میشه و چیز مهمی نیست ...
ولی اونا با هم از کنار خیابون راه افتادن و منم دور زدم و آهسته رفتم ... باید مطمئن می شدم ... ( اون زمان این کار یک ننگ بزرگ بود .. چه تو خانواده ها و چه از نظر جامعه ولی من اینطور فکر نمی کردم چون نوع زندگی من فرق داشت )
مدتی که رفتم متوجه شدم که حدس حمید درست بوده ... از نگاه هایی که به هم می کردن و اینکه خیال جدا شدن نداشتن ...
رفتم پشت سرشون و دو تا بوق محکم زدم ... هانیه زودتر برگشت ... چون استرس داشت ... و فورا منو دید ... یک چیزی گفت و پسره مثل برق ناپدید شد ...
هانیه با سرعت اومد تو ماشین و در حالی که نفس نفس می زد , گفت : رعنا جون اینجا چیکار می کنین ؟
گفتم : خوب حمید گفت نمی تونه بیاد دنبال تو ، منم فکر کردم بیام تو رو برگردونم , هم اینکه سر راه یکم بریم با هم خرید برای عروسی ...
وقت نمی کردم , حالا فرصت خوبی شد ...
با تردید منو نگاه کرد و در حالی که می لرزید گفت : رعنا جون ؟ می خواین توضیح بدم ؟
گفتم : توضیح نداره .. اول قیمت می کنیم ببینیم چقدر پول لازم داریم ...
و دنده رو عوض کردم و سرعتم رو بیشتر ...
گفت : به خدا اون فقط همکلاسی منه , فقط همین ...
گفتم : خوب به من چه ... تو برای چی به من توضیح می خوای بدی ؟ مگر اینکه کارت از نظر خودت درست نباشه ...
ناهید گلکار