داستان رعنا
قسمت پنجاه و دوم
بخش ششم
کمی آروم شدم ... بچه ها هم اون شب حالشون بهتر شده بود ... ولی من نمی تونستم هانیه رو به حال خودش بذارم ... می ترسیدم براش اتفاقی بیفته و اسیر یک عشق نا به جا و غیرمنطقی بشه ...
اون دخترِ خیلی خوب و نجیبی بود ولی اون زمان حتی حرف زدن با یک پسر جرم محسوب می شد و اگر اونا رو با هم می گرفتن , دیگه نمی تونستم جلوی مجید و حمید رو بگیرم ...
من یک زن بودم و عوض شدن حال هانیه رو می شناختم ... با اینکه انکار می کرد ولی برق نگاهش چیز دیگه ای می گفت .... من باید دست به کار می شدم تا بیشتر از این دیر نشه ...
از وقتی حمید و نازنین به خونه ی خودشون رفته بودن , هانیه اغلب اوقات که باید زودتر به دانشگاه می رسید می رفت خونه ی اونا یا پیش مریم بود ... و اینطوری حساب کارش از دست من در رفته بود ...
یک شب که من و بچه ها نشسته بودیم , علی درو باز کرد و اومد ... خوشحالی بچه ها وصف ناشدنی بود ... اون از عید که رفته بود هنوز برنگشته بود ... و حالا باز با اومدنش شور و نشاط رو با خودش آورده بود و بچه ها هم همینو می خواستن ...
فردا صبح , هانیه با آقا کمال و بچه ها رفت که بره دانشگاه ... آقا کمال اونو تا تهران پارس می برد و اونجا با ماشین کرایه خودش می رفت افسریه ... قرار بود شب رو بره خونه ی مریم ...
بعد از اینکه اونا رفتن , مریم زنگ زد و به خاطر اومدن علی همه رو برای شام به خونه ی خودش دعوت کرد ...
ما سر شب رسیدیم اونجا ... ولی هانیه هنوز نیومده بود ... خوشبختانه حمید و نازنین هم نیومده بودن چون می دونستم اون بیکار نمی شینه ...
ساعت از هشت گذشت و بازم از هانیه خبری نبود ... من آروم و قرار نداشتم ... به بهانه ای از خونه رفتم بیرون ... سر خیابون تو ماشین نشستم ... نیم ساعتی که منتظر شدم , عمری به من گذشت و هر لحظه عصبانی تر می شدم ... که دیدم هانیه خانم دست تو دست آرش , خونسرد داره میاد ...
عصبانتیم چند برابر شد ... از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو ...
با دیدن من هر دو شروع کردن به لرزیدن ...
گفتم : تو چی می خوای از هانیه ؟ هر بارم که مثل موش خودتو قایم می کنی ... اونقدر ذلیلی که شجاعت نداری حرف بزنی ... گمشو , گورتو گم کن از زندگی ما برو بیرون عوضی ....
آرش گفت : تو رو خدا ببخشید , قصد بدی ندارم ...
گفتم : مرده شور خودت و قصدت رو ببرن ... یک بار دیگه تو رو دور بر هانیه ببینم , میدم قلم پاتو خرد کنن ...
برگشت و با سرعت دور شد ...
هانیه سرش پایین بود ... بهش گفتم : تو چی فکر کردی که با من این کارو می کنی ؟ از تو همچین انتظاری نداشتم ... قرارمون این نبود هانیه خانم ... تو فکر می کنی من کار دیگه ای ندارم جز اینکه دنبال تو راه بیفتم ؟ اصلا حوصله ی این کارا رو دارم ؟ دلت برای خودت نمی سوزه ؟ واقعا برات متاسفم ...
راه بیفت ... داری با دست خودت , خودتو بدبخت می کنی ... برو تا حمید نفهمیده ...
ناهید گلکار