داستان رعنا
قسمت پنجاه و سوم
بخش پنجم
می خواستم تعقیبش کنم ولی نمی شد ... اول اینکه تا آقا کمال برمی گشت , اون دیگه رفته بود و دوم اینکه نمی خواستم تحت فشار قرارش بدم ...
فکرم خیلی مشغول بود ... رفتم تو باغ ... دیواری که از شاخه های درخت درست کرده بودم , داشت خراب می شد ... اونا رو کنترل کردم و رفتم کنار نهر آب , جایی که خلوتگاه من و سعید بود نشستم ...
همین طور که به آبی که با سرعت می گذشت , خیره شده بودم گفتم : سعید کمکم کن تا هانیه رو نجات بدم ... خیلی بی معرفت بودی که تنهام گذاشتی و رفتی ...
حالا به کمکت احتیاج دارم ...
همین طور با سعید حرف می زدم و از خودم بیخود شده بودم ... صدای خش خش برگ ها منو به خودم آورد ... سرمو بلند کردم دیدم علی داره میاد ... گفت: توام خوابت نبرد ؟
گفتم : سعی نکردم بخوابم ...
گفت : اومدم حصارها رو درست کنم ... بابا گفته بود که خراب شده ... می خوام بهش کمک کنم ...
گفتم : کی اومدی من ندیدمت ؟ ...
گفت : هانیه که داشت از در می رفت بیرون ...
گفتم : کاش دیده بودمت ... اونوقت می رفتم دنبالش ببینم کجا میره ...
گفت: ولش کن , محل نذار ... این طوری بهتره ... اگر طوری شد میگی خبر نداشتی ...
گفتم : کاش این طور آدمی بودم ... پس وجدانم چی میشه ؟ نگفتی برای چی زود اومدی ؟
گفت : اومدم به بابا کمک کنم ... تازه سه روز هم مرخصی گرفتم ...
گفتم : رمضون هست ... تو چرا ؟ دستت درد نکنه ...
گفت : می دونم ... مرخصی گرفتم که باران و میلاد رو ببریم مسافرت ... خیلی دلشون می خواد ...
پرسیدم : با بچه ها می خوای بری ؟
گفت : نه , من و تو و بچه ها ... همین ... منظورم توام هستی ...
گفتم : نه , نه , من اصلا حوصله ندارم ... تو با بچه ها برو , من حرفی ندارم ...
گفت : رعنا تا کی ؟ تا کی می خوای خودتو از بین ببری ؟ مثل شمع داری آب میشی ... تو هنوز جوونی , به زندگی خودت و بچه هات برس ...
گفتم : نمی فهمم چی می گی ... تو چرا به من پیله می کنی ؟ آخه چرا دست از سر من برنمی داری ؟من هر کاری دلم بخواد می کنم ... ولم کن بابا ...
گفت : ولت نمی کنم ... نه الان و نه هیچ وقت دیگه ... اگر شده از دور مراقبت میشم ... نمی تونم ولت کنم , به خدا برات نگرانم ...
مرخصی گرفتم ... تو رو هم با خودم می برم ...
ناهید گلکار