خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش پنجم




    وقتی رسیدم خونه , آقا کمال هم یک گوسفند نذر کرده بود که جلوی پای باران کشتن ... ولی چیزی که می دیدم این بود که بچه ها همه با هم داشتن برای زیبا کردن اون خونه تلاش می کردن ...

    مریم دست باران رو گرفت و  برد ... من ایستادم ...
     از اونجا نگاه کردم ...

    خیلی خوشحال بودم که دوباره بچمو سلامت برمی گردوندم ... با خودم فکر می کردم رعنا ببین چقدر همه تو رو دوست دارن ...
    چرا من نعمت های اطرافم رو نمی دیدم ؟ ... چرا همش دارم غصه می خورم ؟ ... ولش کن دیگه .. گذشته گذشت ...
    نمی خوام دیگه بچه هامو فدای چیزایی که از دست دادم بکنم ... مثل اینکه زندگی همین طوره , اگر بشینی و نگاه کنی که چی از دست دادی , باید تا آخر عمرت همین کارو بکنی ...
    باید فکرمو عوض کنم ...
    باید از نعمت هایی که دارم لذت ببرم ... نه برای چیزایی که دیگه نمی تونم برشون گردونم , خودمو عذاب بدم ...
    تا رسیدم به مامان زنگ زدم ...

    خوشحال شده بود و می گفت : می خواستم به تو نگم امیر میاد ولی دلم نیومد ...
    پرسیدم : چه ساعتی اینجا می رسین ؟ ...

    گفت : ساعت رسیدن به مقصد پنج بعد از ظهر به وقت ایرانه ...


    حالا باید حاضر می شدم تا مادر و برادرم رو ببینم و ازشون پذیرایی کنم ...
    من خیلی خوشحال و بی قرار بودم ... باورم نمی شد ... زندگی خیلی عجیب و باورنکردنیه ... اما وقتی با بقیه ی اعضا خانواده حرف زدم متوجه شدم که همه یک طوری از روبرو شدن با مامان می ترسن ...
    آقاجون می گفت : بابا , من این مدت میرم خونه ی مریم ... اینطوری هم تو راحتی هم من ...

    مریم می گفت : رعنا من اصلا نمیام ... می ترسم جلوی مجید , سیمین خانم یک چیزی به من بگه ...
    هانیه می خواست بره خونه ی حمید ...

    علی هم می گفت : من میرم خونه ی مریم تا یک جایی برای خودم دست و پا کنم ...
    راستش همه ی اونا راست می گفتن ... ممکن بود که این مسئله پیش بیاد و منو هم نگران کرده بود ولی شب که همه جمع شدن گفتم : می دونم که نگرانی شما بی دلیل نیست ولی نمی خوام چیزیو از مادرم پنهون کنم .. همینه که هستم ... اون باید زندگی منو ببینه و بدونه من یک خانواده ی بزرگ دارم که بهش افتخار می کنم ...
    اون باید بدونه من چهار تا بچه دارم ... یک پدر مهربون که حامی ماست و امید و دلگرمی ما توی این خونه است ...
    شما که نمی خواین منو تنها بذارین ؟ ... ما خیلی عادی به زندگیمون ادامه می دیم ... اگر دیدیم ناراحتی پیش اومد , اون وقت تصمیم می گیریم ...
    چی میگین ؟ با من می مونین ؟
    مجید گفت : آفرین ... رعنا خانم یک بار دیگه من شما رو تحسین کردم ... چون اینطور که من می دونم همه فکر می کردن این خواست شماست ... واقعا سعید می دونست چیکار داره می کنه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان