داستان رعنا
قسمت پنجاه و پنجم
بخش ششم
دوشنبه ما ساعت چهار با میلاد و مجید فرودگاه بودیم و من انتظار می کشیدم و بی قرار بودم ...
سال ها بود مادرم رو ندیده بودم و امیر رو از وقتی ده سالش بود ... نمی دونستم با زنش چطور برخورد کنم ... و یا پسرش ؟
قلبم به شدت می تپید و نمی تونستم به چیزی فکر کنم ...
حوادث اخیر قوای منو کم کرده بود ... خیلی هم لاغر شده بودم و ضعیف ... و این هیجان , برای من خیلی زیاد بود ...
تا بالاخره اعلام کردن که هواپیما به زمین نشست ...
چشمم به راه بود و دستم تو دست میلاد ...
و به یک باره مامان رو دیدم ... هنوز همون سیمین خانم بود ... شیک و زیبا ، قد بلند ، خوش تیپ ...
و پشت سرش امیر ... فقط بزرگ شده بود ولی شکلش هنوز همون بود و شناختنش زیاد سخت نبود ...
به طرفشون دویدم ولی مامان همون جا ایستاد ... در حالی که حلقه ای از اشک شادی توی چشمش بود , دست هاشو باز کرد ...
همدیگر رو در آغوش گرفتیم و بوسیدیم ... بعد من امیر رو بغل کردم ... داشتم سر و روی برادرم رو می بوسیدم که یکی پیرهن منو کشید ... دیدم پسرشه ...
گفتم : وای خدای من تو پسر امیری ؟
مامان از میلاد جدا نمی شد ... و دیدم که اشک هاش صورتشو خیس کرده ... همه ما این اشک شوق رو به صورت داشتیم که در اون لحظات زیبا اجتناب ناپذیر بود ...
همسر امیر , خانمی بود با قد متوسط و سفید رو با چشمانی آبی گرد ... و موهای بور ... خیلی خوب و مهربون به نظر می رسید ...
به هم معرفی شدیم : هیلدا ... رعنا خواهرم ...
امیر اینو گفت و دوباره میلاد رو بغل کرد ...
گفتم : خوشبختم , خوش اومدین ...
گفت : من ... هم خوش هستم تا اومدم اینجا ...
گفتم : شما فارسی بلدین ؟ ...
گفت : کمی ... می فهمم ......
گفتم : خیلی خوب شد ... نمی دونستم چطوری می تونم با شما حرف بزنم ...
مامان گفت : خوب بلده ... همه چیز می دونه ... دیوید هم فارسی حرف می زنه و کودکستان ایرانی میره ....
راه افتادیم که بریم طرف ماشین ...
دیدم میلاد داره می خنده ... گفتم : چی شده میلاد ؟ چرا می خندی ؟
گفت : مامان رفت عمو مجید رو بغل کرد ... فکر کرده بود که بابامه ...
مامان گفت : ای وای مادر , منم تعجب کردم ... ولی من برادر سعید رو ندیده بودم ... چقدر شکل همن ... گفتم شاید اشتباه شنیدم که سعید شهید شده ...
گفتم : واقعا بغلش کردی ؟ ...
گفت : آره , روبوسی هم کردیم ...
خندیدم و گفتم : مجید , دکتره و شوهر مریمه ...
گفت : اینه شوهرِ مریمه ؟ خیلی از سر مریم زیاده ... بابا این مرد خیلی خوشگلیه ...
گفتم : مامان جان مریم هم الان فرق کرده , دفتر وکالت داره ، کلی برو و بیا داره برای خودش ... تو رو خدا مراقب باش جلوی شوهرش خرابش نکنی ...
گفت : وااااا ؟ چرا خراب کنم ؟ مگه من بچه ام ؟ می فهمم ...
ناهید گلکار