خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش ششم



    دوشنبه ما ساعت چهار با میلاد و مجید فرودگاه بودیم و من انتظار می کشیدم و بی قرار بودم ...
    سال ها بود مادرم رو ندیده بودم و امیر رو از وقتی ده سالش بود ... نمی دونستم با زنش چطور برخورد کنم ... و یا پسرش ؟
    قلبم به شدت می تپید و نمی تونستم به چیزی فکر کنم ...
    حوادث اخیر قوای منو کم کرده بود ... خیلی هم لاغر شده بودم و ضعیف ... و این هیجان , برای من خیلی زیاد بود ...
    تا بالاخره اعلام کردن که هواپیما به زمین نشست ...
    چشمم به راه بود و دستم تو دست میلاد ...
    و به یک باره مامان رو دیدم ... هنوز همون سیمین خانم بود ... شیک و زیبا ، قد بلند ، خوش تیپ ...

    و پشت سرش امیر ... فقط بزرگ شده بود ولی شکلش هنوز همون بود و شناختنش زیاد سخت نبود ...
    به طرفشون دویدم ولی مامان همون جا ایستاد ... در حالی که حلقه ای از اشک شادی توی چشمش بود , دست هاشو باز کرد ...
    همدیگر رو در آغوش گرفتیم و بوسیدیم ... بعد من امیر رو بغل کردم ... داشتم سر و روی برادرم رو می بوسیدم که یکی پیرهن منو کشید ... دیدم پسرشه ...
    گفتم : وای خدای من تو پسر امیری ؟
    مامان از میلاد جدا نمی شد ... و دیدم که اشک هاش صورتشو خیس کرده ... همه ما این اشک شوق رو به صورت داشتیم که در اون لحظات زیبا اجتناب ناپذیر بود ...
    همسر امیر , خانمی بود با قد متوسط و سفید رو با چشمانی آبی گرد ... و موهای بور ... خیلی خوب و مهربون به نظر می رسید ...

    به هم معرفی شدیم : هیلدا ... رعنا خواهرم ...
    امیر اینو گفت و دوباره میلاد رو بغل کرد ...

    گفتم : خوشبختم , خوش اومدین ...
    گفت : من ... هم خوش هستم تا اومدم اینجا ...

    گفتم : شما فارسی بلدین ؟ ...
    گفت : کمی ... می فهمم ......
    گفتم : خیلی خوب شد ... نمی دونستم چطوری می تونم با شما حرف بزنم ...

    مامان گفت : خوب بلده ... همه چیز می دونه ... دیوید هم فارسی حرف می زنه و کودکستان ایرانی میره ....

    راه افتادیم که بریم طرف ماشین ...
    دیدم میلاد داره می خنده ... گفتم : چی شده میلاد ؟ چرا می خندی ؟
    گفت : مامان رفت عمو مجید رو بغل کرد ... فکر کرده بود که بابامه ...
    مامان گفت : ای وای مادر , منم تعجب کردم ... ولی من برادر سعید رو ندیده بودم ... چقدر شکل همن ... گفتم شاید اشتباه شنیدم که سعید شهید شده ...
    گفتم : واقعا بغلش کردی ؟ ...
    گفت : آره , روبوسی هم کردیم ...
    خندیدم و گفتم : مجید , دکتره و شوهر مریمه ...
    گفت : اینه شوهرِ مریمه ؟ خیلی از سر مریم زیاده ... بابا این مرد خیلی خوشگلیه ...
    گفتم : مامان جان مریم هم الان فرق کرده , دفتر وکالت داره ، کلی برو و بیا داره برای خودش ... تو رو خدا مراقب باش جلوی شوهرش خرابش نکنی ...
    گفت : وااااا ؟ چرا خراب کنم ؟ مگه من بچه ام ؟ می فهمم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان