خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش چهارم




    اما بیشتر اون سوغاتی ها مال باران و میلاد بود ...
    امیر هم جدا برامون آورده بود ...
    وقتی ساکشو باز کرد دیدم یک کیف دستباف خیلی زیبا روی اوناست ...
    هیلدا اونو برداشت و گفت : این نیست ...

    گفتم : کیف خودته ؟
    گفت : بله ...
    گفتم : خیلی قشنگه ... چیز منحصر بفردیه ...
    گفت : مرسی ...

    امیر به آلمانی چیزی بهش گفت و اون بلافاصله به فارسی در حالی که دستپاچه شده بود گفت : نه نمی دهم ... مال من است ...
    عمه برای من درست کرده ... نمی دهم ...
    باز امیر به آلمانی طوری که معلوم بود داره باهاش بد حرف می زنه چیزی گفت و اونم جوابشو داد و اوقاتشون تلخ شد ...
    گفتم : چی شده ؟ ... امیر چی بهش گفتی ؟ ...
    گفت : صد بار بهش گفتم رسم و رسوم ما رو یاد بگیر ... باید می گفت قابلی نداره ... حالا بهش برخورده ...
    هیلدا به من گفت : رعنا جان ... نمی دم , مال من است ...
    پس چرا من از روی اینکه نمی دهم به تو دروغ بگویم ... من که نمی دهم ... این رسم قشنگی نیست که من یاد بگیرم ...
    گفتم : راست میگه ... کاش ما به تمام این تعارفات بی معنی که فکر می کنیم به خاطر احترامه در حالی که یک نوع تظاهر آشکاره و بی احترامیه , توجه بیشتری می کردیم ... هیلدا جان تو راست میگی حق با شماست ...
    به حرف کسی گوش نکن , کار خودتو بکن ...


    یکی دو روزی که اونا اونجا بودن من متوجه شدم که امیر کاملا داره از خوبی هیلدا سوءاستفاده می کنه و بهش زور میگه ... و انگار بهانه ی خوبی هم داره که مردای ایرانی این طورین ... و من می دیدم که هیلدا اغلب ناراحت میشه و جلوی ما خجالت می کشه ...
    ولی مامان طوری رفتار می کرد که انگار بعد از مدت ها به آرامش رسیده ...
    همش ابراز خوشحالی می کرد و تو همه کارِ خونه دخالت ...
    چرا اینو اینجا گذاشتین ؟ چرا اونو برداشتین ؟ و من مرتب سفارش می کردم هر چی میگه گوش کنین .....
    چند روز بعد آقا کمال از من پرسید : میوه ها رو باید بچینیم ... کارگر بگیرم ؟ ...
    مامان گفت : این چه سوالیه ؟ خوب معلومه که باید کارگر بگیری ... برو بگیر دیگه ...

    گفتم : آخه مامان جون چند ساله خودمون دست جمعی میوه ها رو جمع می کنیم ...
    گفت : واقعا ؟ میشه ؟
    گفتم : بله تعدادمون زیاده ... چند روزه جمع میشه ...
    گفت : نمی دونم ... منم هستم امسال ... هیلدا تو چی ؟ به آلمانی بهش گفت که می خوان میوه بچینن ...
    اونم خوشحال شد و گفت : خیلی لذت داره ... من می تونم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان