خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش پنجم




    خلاصه روز جمعه , ما بساط چلوکباب رو آماده کردیم و دو تا تخت کنار نهر آب گذاشتیم و بچه ها همه جمع شدن ...
    من و مامان و باران نشستیم و بقیه جعبه های میوه رو پر می کردن ...
    با اینکه هوا گرم بود ولی خیلی بهشون خوش گذشت ...
    مامان اونجا سر درددلش باز شد و از گذشته و حال و روزش به من گفت ...
    اون گفت : خیلی وقته که توی یک مزون کار می کنم ... یک آپارتمان کوچیک دارم که اصلا دوستش ندارم و خیلی دست و بالم تنگه , نمی تونم عوضش کنم ...
    وقتی پدرت رو اعدام کردن , ما نمی دونستیم ... یک شب توی یک مهمونی سرهنگ هدایت به من گفت ...
    اونم دقیقا نمی دونست چه اتفاقی افتاده ...

    من و امیر راه افتادیم بیام ایران ولی ما رو ترسوندن ...
    همون جا بود که شماره ی تو رو اونجایی که زندگی می کردیم جا گذاشتم ... می گفتن از این کشور برین که برای شما هم خطرناکه ...
    ما رفتیم آلمان و دفتری رو که شماره ی تو توش بود جا گذاشتم ...
    رعنا داشتم دیوونه می شدم ... از حالت باخبر نبودم ...
    کسی هم ازت خبر نداشت ... ولی به من گفتن که تو و سعید پدرت رو تحویل گرفتین ... دیگه دلم برات خیلی تنگ شده بود و تحمل نداشتم ...
    بالاخره به خاطر همون شماره که تنها امیدم بود یک بار دیگه رفتم لندن ...
    باور نمی کنی رعنا ... وسایل ما رو بسته بندی کرده بودن و توی انبارشون نگه داشته بودن ...
    خیلی نا امید بودم ... وقتی اون دفتر یادداشت رو پیدا کردم , یک ساعت همون جا نشستم و گریه کردم ...
    نمی دونی چقدر دلم گرفته بود و هوای تو رو کرده بودم ... خیلی عذاب کشیدم ... مشکلات مالی زیادی داشتم ...
    خوب پولی که تو حسابم بود بعد از یکی دو سال تموم شد ... امیر خرج داشت ... یک مدت برای یک هتل کار کردم ... ولی کار من نبود .. حالا توی یک مزون هستم ... اینجا خیلی بهتره ....
    خدا رو شکر بد نیستم ...
    گفتم : امیر چی ؟ اون چیکار می کنه ؟ چرا کمکتون نمی کنه ؟
    گفت : امیر خرج خودشو دربیاره هنر کرده ... بهت بگم مادر یکم هم بی عرضه است ... جُربزه ی باباتو نداره ...


    همه ی تصوراتم توی این همه سال که مثل یک گلوله ی برفی برای خودم ساخته بودم و تبدیل به بهمن شده بود و داشت روی سرم خراب می شد ...

    فکرایی که این همه سال کرده بودم ... در مورد مادرم و امیر و اینکه چرا من نرفتم پیش اونا ... روی یک شعله ی گرم افتاد و آب شد .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان