داستان رعنا
قسمت پنجاه و هفتم
بخش دوم
ماشین های وانت برای بردن میوه ها اومده بودن ...
آقا کمال و رمضون و محترم جعبه ها رو می بردن که بار بزنن ...
مامان پرسید : درآمد تو از همینه رعنا ؟
گفتم : نه , مگه میشه ؟ حقوق سعید خوبه , اونو می گیرم ... یک آپارتمان هم دارم دست مریمه ؛ ماهی دو هزار و پانصد تومن به من اجاره میده ...
آقا جون هم خونه ی خودشو فروخت و بیشتر اونو داد به من ... گذاشتم تو بانک برای میلاد و باران ... این پول مال اوناست ولی سودش رو می گیرم و خرج می کنم ...
ولی این حرف مامان منو به فکر وا داشت ... اینکه این باغ در واقع سهم مادر منم هست ...
نباید بذارم اینقدر بی پولی بکشه که با این سن و سال توی مزون کار کنه ...
اون روز بعد از ناهار هیچ کس حال کار کردن نداشت ... یعنی امیر نذاشت ... بچه ها رو کشوند تو استخر و بعد هم همه رفتن خوابیدن ....
آقا کمال حرص و جوش می خورد که : ماشین ها دوباره برمی گردن , چیکار کنم رعنا خانم ؟
گفتم : بگو بچه های رمضون و محترم کمک کنن , کافیه ...
فردا چند تا کارگر بگیر این طوری بهتره , زودتر تموم میشه ....
تازه بچه ها همه فردا میرن سرِ کار , کسی نیست دیگه ... من از اول هم اشتباه کردم دست اینا سپردم ...
اون شب آقا جون هم با مجید رفت و من چون احساس کردم ممکنه معذب باشه , حرفی نزدم ...
فقط بهش گفتم : آقا جون زود برگرد , دلم براتون تنگ میشه ...
گفت : بابا بذار چند روز با مادر و برادرت راحت باشی ... حساب من نیست , این طوری بهتره ...
تا دو روز مونده به رفتن مامان , من پول هایی رو که از میوه ها درآورده بودم گرفتم ......
تو این مدت مامان رو همه جا بردم ... پاساژهای تهران ... یک شب کباب دربند ... یک شب هم مجید و مریم همه رو دعوت کردن به یک رستوان خیلی شیک و زیبا توی فضای باز تو خیابون شمرون ...
ناهید گلکار