خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش پنجم




    دو روزی بود که مامان رفته بود و من هنوز نتونسته بودم جای خالی اونو فراموش کنم ...
    آقا جون هم از وقتی از خونه ی مریم آمده بودن , حالشون خوب نبود و من نمی دونم چرا اوقاتش تلخ بود ...
    خودش می گفت سرما خورده ...

    من رفتم به اتاقشون تا هم سری زده باشم هم قرصشون را بدم ... کمی کنارش نشستم و با هم حرف زدیم ...

    گفتم : آقا جون خیلی دوستتون دارم ... دلم نمی خواد شما را اینطوری ببینم ...
    گفت : چیزی نیست آقا جون ... خوب میشم ...

    پرسیدم : از کسی که ناراحت نیستین ؟

    نگاهی به من کرد و گفت : خاک قبولم نکنه اگر از دست تو ناراحت باشم دخترم ...
    گفتم : پس به خاطر من سعی کنید زود حالتون خوب بشه ....
    وقتی داشتم میومدم بیرون , هانیه رو دیدم انگار منتظر من بود ... 

    اومد جلو و گفت : خوبین رعنا جون ؟
    گفتم : تو چطوری ؟ ترم تابستونی دانشگاه رو ول کردی ؟ من نفهمیدم چی شد !! اینم برام توضیح بده ...
    گفت : می خوام با شما حرف بزنم , کارِتون دارم ...
    گفتم : بریم بیرون .. ببینم چی می خوای بگی ...
    دوتا صندلی گذاشتیم کنار استخر و نشستیم ...
    بهش نگاه کردم ... با تجربه ای که خودم داشتم , تقریبا می دونستم چی می خواد بگه ... صبر کردم تا خودش به حرف بیاد ...
    سرش پایین بود و با دست هاش بازی می کرد ...
    بالاخره گفت : رعنا جون اجازه می دین بیان خواستگاری من ؟
    گفتم : آرش ؟
    گفت : بله ...

    پرسیدم : یک کلام , عاشق شدی ؟

    گفت : بله , خیلی دوستش دارم ... اونم به من علاقه داره ... بذارین شانسمون رو امتحان کنیم ...
    نفس بلندی کشیدم و گفتم : خیلی خوب , بذار بیان ببینم چی میشه ... اگر بگم نه , چی ؟ گوش به حرفم می کنی ؟
    گفت : حالا شما خانواده اش رو ببینین چطورین ... هر چی شما صلاح دونستین ...
    گفتم : باشه , بگو مادرش زنگ بزنه ...
    با هم برگشتیم تو و من رفتم سراغ باران که خواب بود ... اون هنوز تو اتاق من بود و حاضر نبود برگرده تو اتاقش ...
    منم می خواستم پیشم باشه ... از سر و صدای من بیدار شد ... افتادم رو تخت و بغلش کردم ...

    حالا باندهای سرشو باز کرده بودیم و موهاش به اندازه ی یک سانت بلند شده بود ...

    گفتم : قربونت برم وقتی می خوابی مراقب بخیه هات باش یا یک روسری سرت کن ...
    گفت : رعنا جون هنوز فکر می کنم از اتاق بیام بیرون مامان رو می ببینم ...

    گفتم : منم همینطور عزیزم ... باز برمی گرده ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان