خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۴۶   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش سوم




    آقا جون هم دنبال حرف من رو گرفت و گفت : شما مادر فهمیده ای هستین که اجازه نمی دین به این زودی پسرتون تو دردسر بیفته ...
    من اینو تو صورت شما دیدم ... منم امیدوارم با تشکیل این جلسه هر دو عزیز به ما قول بدن از هم بگذرن که دیگه ما هم از نگرانی برای اونا خسته شدیم ...
    خانم کیانی گفت : به خدا آقا من اصلا دختر شما رو ندیدم ... مشکل من اینه که اولا سن آرش کمه ، دوما نه سربازی رفته نه شغلی داره , اون وقت اصرار می کنه منو بیاره خواستگاری ...
    شما جای من ...
    آقا جون گفت : فکر کنم پسر اول رعنا جان , نوه ی بنده تو همچین شرایطی ازدواج کرد ... البته به کمک رعنا خانم ... ولی این که شما گفتین متین و درسته ...
    من گفتم : چاییتون سرد نشه , بفرمایید ...
    هانیه درحالی که دست باران رو گرفته بود , اومد ... سلام کرد و نشست ...
    گفتم : دخترم هانیه ...
    خانم کیانی چشم هاش گرد شده بود ... اصلا فکر نمی کرد هانیه به این خوبی باشه ...

    گفت : هانیه خانم ایشون هستن ؟
    گفتم : بله ... حالا در حضور همه ما از آقا آرش قول می گیریم که دیگه این رابطه رو تموم کنه ... درسته خانم کیانی ؟  چون ما دختر بده به شما نیستیم , شما هم دختر بگیر نیستین ... پس حرفی نمی مونه ...
    گفت : والله من دلم می خواد پسرم خوشبخت بشه با دختری که دوست داره ولی در شرایط مناسب .. . برای همین بود ... که ...
    رعنا خانم شما چطوری برای پسرتون زن گرفتین ؟ 
    اگر شما هم با شرایط آرش کنار بیاین من حرفی ندارم ... به خدا منم دلم می خواد بچه ام به خواسته اش برسه ...
    گفتم : نه , ما با این شرایط کنار نمیایم ... برای چی این کارو بکنیم  ؟ دلیل نداره ...
    گفت : شما خودتون در این شرایط برای پسرتون زن نگرفتین ؟ در حالی که وضعش هنوز معلوم نبوده ؟
     گفتم : اون چیز دیگه است ... من ازش حمایت کردم ...
    گفت : خوب شما دارین ولی ما یک زندگی متوسط داریم ...
    گفتم :حرفی نیست ... تموم شد و رفت ... ما که حرفمون رو زدیم ....
    گفت : به خدا دختر شما خیلی خوبه ... اگر شما با آرش کنار بیاین چه کسی بهتر از هانیه جان ... خوب با اینکه زوده ...
    گفتم : خانم کیانی قربونتون ... تموم شد دیگه ... فقط از پسرتون قول بگیرین که دیگه دور و بر هانیه نیاد ... همین ...
    گفت : چشم ... ببخشید مزاحم شدیم ... پس ما زحمت رو کم می کنیم ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان